|
![]() |
|||||||
Friday, October 04, 2013
سرزمین من
اون چند سالی که تهران برگشته بودم، دفتر کارم طبقه اول اداری برج آفتاب بود. پنجرهی اتاق من به باغهای ونک نگاه میکرد و زیرش یکی از گذرهای محوطه برج بود که رستورانهای مختلف قرار داشتند. هرازگاهی، ده یازده صبح صدای یک خوانندهی دورگرد افغان میاومد که از اون زیر رد می شد و برای مشتریهای رستورانها آکاردون می زد و میخوند. نمی دونم حکمت چه بود که هر وقت از زیر پنجرهی من رد می شد، "سرزمین من" رو میخوند و جگر آدم رو کباب می کرد. سوز و گدازش هیچ وقت عادی نشد، شاید بهخاطر اینکه من هیچ وقت خودشو ندیدم و صدای بدون صورتش برام حکم صدای دل تمام افغان ها رو داشت. Link . 0 Comments
قصهی حسن و ساختمان سحرآمیز
روز اول حسن و بانکی رو دیدم تو ساندویچ فروشی زیر ساختمونمون. حسن دست به جیب برد بانکی گفت "جون شما نمیشه. اینجا شهر ماس و تو مهمونی." روز دوم باراک: یه رستوران می شناسم تو ترایبکا، خیلی رومنتیک. خودم و خودت. اگه خواستی بعدش می ریم میت پکینگ، کلابینگ. حسن: باراک، ما از اون خانواده ها نیستیم! همون پنج شنبه. روز سوم ویل (هیگ): حسن این شر و ورها چی بود سه ساعت اول انشات خوندی؟ از باراک یاد بگیر که فوری رفت سر اصل مطلب. حسن: (در حالیکه نخودی میخندد) هه هه! خواستم بفهمین ما سی ساله چی می کشیم! روز چهارم هوای این روزهای منهتن عالی، حسن راضی، باراک راضی، ویل راضی، کاترین راضی، فرانسوا راضی، گوئیدو راضی، جان بولتون و بی بی، ناراضی! روز آخر جانی (کری): ظریف جون، این شماره مستقیم دفترم، این تلفن خونه ام، این شماره موبایلم، این شماره مامان اینا، ابن شماره موبایل همسرجان. اینم شماره تلفن پدر زنم. هر وقت کاری داشتی، زنگ بزن. داستان بعد: حسن در دربار باراک الرشید Link . 0 Comments
خورده داستانها
در اتوبوس پر از آدم نشستهام، همراه با زرشک پلو مرغ و ته دیگ درون کیف به سمت محل کار و از وضعیت خودم خشنودم. آخیش، یک روز کاری معمولی مثل بقیه مردمان! + توی اتوبوس بوی چاقاله بادوم میاد. + آقاهه عینکش رو چپکی (دماغ گاه رو پیشونی) گذاشته. + آقای روبرویی، ۴۰ خوردهای ساله با ظاهر مالیچیها، دارد کتابی را میخواند که از کتابخانه قرض گرفته، به اسم: Nuclear Weapons Counterproliferation. + دختر بیست دو-سه ساله کولهپشتی پشتش کرده و رویش یک پانچو پوشیده. از دور که دیدمش فکر کردم کازیموده. نزدیک که شدم دیدم چه قدر خوشگل و خوش لباس! #داستان های سان فرانسیسکو ++++ آقای چهل و چند ساله نیوزلندی و بچه شش هفت ساله توریستش در مترو. بچه داشت با هیجان نقشه رو چک میکرد که کدوم ایستگاه پیاده بشن + آقای شصت و خورده سالهی سفید رویی نشسته دارد روزنامه الحیات را که خیلی بادقت تا کرده میخواند. خانم هفت و خورده ساله کوتاه قد جینگل پینگول پوشیدهای که کیف بند کوله پشتی هم به پشتش آویزان است روبرو آقای عرب ایستاده و دارد مقالهای را که از نیویورکر پرینت گرفته میخواند. دختر بیست و خورده ساله سبزهی کوتاه قدی که کیف مایکل کرس دستش گرفته و ناخن هایش را لاک نزده این طرفم دارد روی کیندل فایرش کتابی به زبان انگلیسی میخواند که نمی شود بفهمم عنوان یا موضوعش چیست. بغلش دستش زن بلوند سی و خوردهای ساله به فصل 100 داستان سویم سوت که احتمالن رمان نازلیست رسیده. خانم نیویورکری دو ایستگاه زودتر پیاده میشود. من و آقای عرب و خانم سویم سوتی با هم در راکفلر سنتر پیاده می شویم. دختر کیندلی روی صندلی خالی شده می نشیند. دلم می خواهد دنبال آقای عرب بروم ببینم کجا کار میکند. اما حیف فرصت نیست. + در بوتیک معروفی، دختر چهارساله ۶-۷ تا دستبد و زنجیر رو دستش کرده و گره زده. پدرش با صبر دارد یکی یکی دستبندها رو باز می کند. + دختر نحیف بیست و چند ساله، با یک دوچرخه جاده لخت قدیمی درب و داغان، یک رشته زنجیر کت و کلفت و یک قفل سنگین را اریب بر شانه انداخته پا میزند. + مرد سی و چند ساله، دختر دو ساله اش را با کلاه ایمنی در سبد عقب نشانده و نوزاد کلاه ایمنی به سر را در سبد جلو دوچرخه. با یک دستش سر نوزاد به خواب رفته را نگه داشته و دارد آرام پا میزند. + توی صف سیکیورتی فرودگاه، آقای سیاهپوست کت شلوارپوش افریقایی ایستاده که به نظر برای یو ان آمده بوده و الان دارد برمیگردد. دو طرفش و با هر دستش یک "کری آن" را جلو میکشد. روی چمدان سمت راستی یک خرس پشمالوی بزرگ کرمرنگ نویی بسته و یک شمشیر لابف سیور جنگ ستارگانی دستش گرفته. از دست چپش هم یک دوربین دورنگر و یک گیتار برقی اسباب بازی با بندهایشان آویزانند. همینطور که جلو میرویم شمشیر بنفش رنگ هی روشن و خاموش میشود. به سیکیورتی چک که میرسیم نمی دانم دستش به کجا میخورد که از گیتار یک دفعه یک صدایی در می آید که "Let's play later"! #داستانهای نیویورک ++++ وین یک سری کافه و رستوران و بار داره مدل: - کافه ای که موزارت و فروید وقتشون رو می گذروندند، - رستورانی که بتهوون و ریچارد وگنر توش غذا می خوردند، - باری که گوستاو کلیمت و اگن شیله توش در بحث هنری می کردند. در همون راستای دفترچهای که پیکاسو و همینگوی توش مینوشتند. و البته یک سری کافه عالی و رستوران با غذای محشر و بار باحال برای بقیه ما! + قهوههای وین معروف هستند. حالا دیشب ۱۲ شب نشسته ایم با دوستان بعد از شام و همه یکی یک قهوه سفارش می دهند و من با اینکه دلم لک زده بود برای اسپرسو، میگم "نه من ۸ صبح باید سر کار باشم و اگه قهوه بخورم خوابم نمی بره". نشان به این نشان که از ساعت ۳.۵ تو رختخواب دارم غلت می زنم و افسوس که چرا قهوهه رو نخوردم. + بعد از دوازده ساعت جلسه, خسته و گرمازده داشتم پیاده از شام برمیگشتم و در فکر دو گزارش و یک ارانهای بودم که باید برای فردا آماده می کردم. از 50 متری هتل دیدم یک آقا و خانم از تاکسی جلوی در هتل پیاده شدند و آقاهه خانوم رو بغل و یک بوسه طولانی کرد. همینطوری که نزدیک میشدم، دیدم یک خانم دیگه هم از تاکسی پیدا شد و آقاهه این بار این یکی خانمه رو بغل محکم کرد و بوسید. گفتم لابد دوست معمولی چیزی هستند و از دور من اشتباه دیدم. وقتی رسیدم دم آسانسور، آنها هم منتظر آسانسور بودند و با هم بالا رفتیم. توی آسانسور یکی از خانم ها آقاهه رو بغل کرد و بوسه پشنت. وقتی که در آسانسور در طبقه من باز شد، خانمی که در حال بوسیدن بود خواست پیاده بشه که آن یکی خانومه گفت: نه اینجا طبقه ما نیست. اطاق ما طبقه هشتمه! #داستانهای وین ++++ یکی از خلاقترین اسمهای وای فای که دیدم: _(.)(.)_Boobies و نه، توی منطقه ردلابت نبود! #داستانهای آمستردام Link . 1 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |