|
![]() |
||||||||||||
Sunday, April 29, 2007
ٌThe Things That Matter To Us
![]() برای فروغ که میخواهد از روزهایم بداند: - هشت صبح روز جمعه است. با عجله میرانم به فرودگاه. شب قبلش تا 2 صبح بیدار بودم و تازه همان وقت بود که زنگ زدم ساعت پرواز را از 7 انداختم به 9. الان هم دیرم شده و صبجانه نخورده راه افتادم. میدانی چه خوابی دیدم آن شب؟ خانهمان را در تهران اجاره داده بودیم. من اتاقی را از آقای ن- همان مدیر مالیمان- در خانهشان موقت اجاره کرده بودم. خانهشان در میدانی بود شبیه میدان شعاع. من میخواستم پیاده به کافه سنایی بروم. اما با خودم فکر میکردم که چرا از شماها هیچکدام خبری نیست و من تنها ماندهام. میدانی، آن لحظه که عکس پیرمردها را کنار در ورودی موزه هنر متروپلیتن میگرفتم، دقیقن به این فکر میکردم که هیچ بعید نیست که من هم روزی مثل آنها شوم. تنهای تنها. اگر این تنهایی که امروز هست تا آنجا ادامه پیدا کند، دیگر فرقی نمیکند که آن زمان کجا باشم، میدان شعاع یا دهکده مکزیکی کنار اقیانوس آرام یا موزه هنری متروپلیتن منهتن. همه یکیاند. Link . 6 Comments Wednesday, April 25, 2007
The Rock Bottom
![]() چقدر همه چیز میتونه فرق بکنه. نه به اون سالی که چهار شب پشت سر هم بیرون میرفتیم و توی یه روز دوتا کیک بریده میشد و مرتب تلفن و اس ام اس و آف الاین و ایمیل. بعد هم دست گرفته میشد که این کادوها کی تموم میشن بالاخره؟ نه به امسال که شب قبلش 4 هزار مایل سفر و کل واقعه عبارت بود از چهار عدد ایمیل و دیگر هیچ. این هم یک جور معنی کردنه کلمه غربته به گمانم. Link . 4 Comments Saturday, April 21, 2007
The Embedded ٍReferences Included
![]() چندین درفت انگلیسی دارم که هنوز منتشرشان نکردهام ، اما دیدم این یکی را باید به فارسی بنویسم . گاهی هر کاری هم که بکنی حست همیشه همان میماند. هر اتفاقی هم که بیافتد. هر چیز کوچکی میشود محرکی برای ارجاعهای ذهنی. مثل امروز که عصر جمعه است. ناگهانی تصمیم میگیریم. قرار میشود جلوی کافه دلسَس - همان رستوران فرانسوی روز اول- ملاقات کنیم. کافه 10 بلوک بیشتر با خانهام فاصله ندارد. هوای خنک بهاری. خوش خوشان میروم. هنوز نیامده است و خودم را با ویترین لیکورفروشی بغل رستوران مشغول میکنم. کنارش هم یک مغازه مانیکور است که ماشالله تعدادشان در این قسمت شهر کم نیست. انگار مردم وقت ندارند ناخنهایشان رابگیرند و ترجیح میدهند به ازای هفت هشت دلار دستهایشان را بدهند به خانمهای کرهای. او خندان از راه میرسد. هیچکداممان گرسنه نیستیم و تصمیم میگیریم لانجی پیدا کنیم. از کتاب سحرآمیزش، جایی را در همان اطراف پیدا میکند: "نایتیایت، بیتوین فرست اند سکند". در خیابان باریک و بلند 88 راه می رویم و چیزی نمیبینیم. باز کتاب را نگاه میکنیم. شماره 300. رد شدهایم. در راه برگشت پیداش میشود: یک ساختمان یک طبقه تاریک قدیمی، با سردری بزرگ و پنجرههای تاریک. دو دختر جوان از در گنده و چوبیش بیرون میآیند، شکمان را بیشتر میکنند. وارد که میشویم، او میگوید: "خانهی خانم هاویشام!". اما من یاد دوران بیگناهی - ایج او اینسنس- میافتم: دو سالن بزرگ با سقفهای و بلند که با یک راهرو کوچک به هم وصل شدهاند. دیوارهای آجری تیره که با پردههای دیواره قرمز سیر، کفهای چوبی کهنه تیره. بارها که در یک طرف سالنها قرار دارند. در وسط هر سالن، یک کاناپه و چند مبل دور میزی با سلیقه چیده شدهاند. هر سالن فرو رفتگیهایی دارد که در هر کدام دو سه مبل و یک میز کوچک قرار دارد. انگار همه چیز مال صدو پنجاه سال پیش است و آدم را به قرن نوزدهم میبرد. از همین لحظه است که لینکها و ارجاعهای ذهنی من شروع میشود. یادم میآید که تو هم با پیشنهاد من فیلم را دیدی. فیلم را ندیده است. در یکی از گوشهها مینشینیم. این محل آن قدر حس آن فیلم را به آدم میدهد که فکر میکنی اگر سرت را خوب بچرخانی، میتوانی میشل فایفر و دنیل دی لویس را در گوشهای ببینی. یاد "لباسهای فاخر آن دوره دوست داشمت را میافتم. میگوید اینجا هم برایآوردن دیت خوب است و هم با دوستها جمع شدن. یاد تو میافتم چقدر از چنین جاهای خاصی خوشت میآید... برای شام میرویم رستوران اتیوپیایی دوم و هشتاد و دوم. این یکی هم دو سالن کوچک دارد: یکی باریک و بلند و آن یکی چهارگوش. دیوارهایش هم آجریست که رنگ قرمز تیرهای خورده است. تم امروز انگار قرمز است. خانم خوشروی اتیوپیایی برایمان منو میآورد و سوالهایمان را جواب میدهد. هر دو غذا را در یک ظرف بزرگ روی نونی که از گرده گل درست میکنند گذاشته. یاد تو میافتم که غذاهای اگزاتیک را دوست داری و رفتن به این جور جاها را. غذایمان ترکیبیست از گوشت بره و چندین نوع سبزی که هر کدام با ادویههای خاص خودشان پخته شدهاند. هم خوشآب و رنگند و هم خوشمزه. یادم میآید هنرت را در تشخیص مزه و عطر ادویهها. از همان نون برایمان جداگانه میآورد. از قاشق و چنگال هم خبری نیست و اتیوپییاییوار با دست لقمه میکنیم و میخوریم. قکر میکنم اگر اینجا بودی کلی داستان میبافتی بابت همین نحوه خوردن. یاد آن بار میافتم که میخواستی روی کسی را کم کنی که فکر میکرد هنر کرده و یک رستوران خوب پیدا کرده. خانم میزبان همیشه لبخند بر لب دارد. بعد از غذا برایمان قهوه کشورشان را میآورد. در پیالههای چینی خوش ترکیب بدون دسته. از آن ظرفها که تو خوشت میآید. با ما وارد تعریف میشود. از کشورش میپرسیم و زبانشان و مردمانشان. شاد است و مهربان و بگو بخند. از آنهاست که تو عاشقشان میشوی و به فارسی قربان صدقهشان میروی... از رستوران بسوی خانههایمان قدم میزنیم و من هنوز در مورد ارجاعهای ذهنی فکر میکنم... Link . 0 Comments
Where Did We Loose It?
![]() “Here are your burgers. Now, I know we can’t charge your $10 for each, as it says on menu. It will be something like 4” She said while putting the plates on front of us. It was Saturday night. After coming out of a movie, we went to this local bar to grab something to eat. It had a large sitting area, but no table was taken. Few people were sitting at the counter: an African-American girl with her apple laptop and two white couples, each sitting separately. They seemed to be on date and were there for drinks after dinner. We had ordered burgers, but when they arrived, they were half of the usual size (with lots of meat though). “Why a menu change?” I asked from the bartender, and right then our conversation started. She was a young girl in her early 20’s, short blond hair, cute face with light pink sweater and blue jeans on. We were told that a new owner has recently bought the bar and is planning to turn it to a hip place, targeting the young crowd. They have just changed the menu and will re-decorate it soon too. We talked about the trends and how everything is being turned to fit the youth's taste. She made me a drink with Kaluha, Barleys and Hennessy. She also served an Irish coffee for my friend. It turned out that she was a collage graduate, majored in communication, bartending during nights and trying to get an acting role during day. She was planning to attend the graduate art school the next fall. Seemed a bit chubbier than the Hollywood shallow standards, I asked “Have you got any gigs yet?”. “No, I’ve been here only for nine months and my friends tell me that’s quite short time to get in and it may take much longer.” Hope could have clearly seen in her cheerful eyes. We paid our bill and on the way out, she called on us: "I will be here on Mondays and Thursdays too. Come and visit me." We walked out into cold while I was jealous to her for all her liveliness. April 7th, 2007 Link . 0 Comments Monday, April 16, 2007
300: Redecoratedٔ
پس از این همه صحبت در مورد فیلم مزین 300 و در راستای اطلاعرسانی از مواضع متنوع و همچنین ارائه کمی مزاح در این وبلاگ، بدینوسیله برداشتی آزاد (!) و شرح حالی کمیکوار از قسمتی از جامعه امروزی امریکا از سازندگان محترم سریال South Park ارائه میگردد. اگر از شوخیهایی که انگ فرهنگی میزنن(همون استریوتایپینگ شما) و از جهت سیاسی غلط هستن (همون پالیتیکلی اینکارکت ایشون) ناراحت نمیشوید، تا بخاطر حقوق مولف (همون کپیرایت خودمون) برش نداشتند، ببینیدش و کیفشو ببرید. در غیر این صورت، لطفن کلیک نکنید که ممکنه محتوای مربوطه برخورننده (همون آفنسیو همهمون) تلقی بشود خدای نکرده! من خودم از اون قسمت که میخواست با تغییر آرایش مکزیکیها رو جای ایرونیها جا بزنه خیلی خوشم اومد. همینطور از اسلوموشنها و موزیک و هامر و گوچیش و البته عینک آفتابیش. و البته چند جای دیگهش! P.S: To put things on perspective, also see Apple's Steve Jobs' introduction of IRack and IRan! Link . 0 Comments
Far and Away
![]() A hand padded me on my shoulder. “Salaaam! Are you coming to Alizadeh’s too?” an excited soft feminine voice asked me in Persian. Two nights before, I had met M. in a French restaurant over drinks with a mutual friend for the first time. Now, she was all dressed up: formal overcoat, dress pants and high heel shoes. “Gorgeous”, I thought while being puzzled seeing her at that moment. I was looking at Carnegie Hall’s display window to learn about its classic concerts and didn’t expect to see any one there when I heard her voice. “Alizadeh?!!” I asked in surprise. “He is performing in the Carnegie tonight. He is really good!” She smiled. “Wow, Alizadeh in Carnegie Hall! But not really, I was passing by and just wanted to check out its program for later days.” In fact, I was coming back from Princeton, where I stayed an unplanned night with some old friends. I was just wondering in streets and happened to be around there. In blue jeans, casual jacket, sneakers, with a backpack and also unshaved, I wasn’t exactly dressed for Carnegie Hall. She went on cheerfully: “I think it is sold out, but I will find you a ticket” and ran towards her friends a few feet away. Her friends didn’t have any extras. “Let’s go to the box office and see if there is any cancellation” she suggested. “No, you go ahead in and I will see what I can do.” I gracefully managed to say. I wasn't sure what exactly I would like to do. I went to the box office around the corner and saw a short line for the canceled tickets. "If I wait a couple of minutes, I sure can get in". I’d seen Alizadeh’s performance few times before and I really liked it. “Naaaa! will bring up more bitter memories. All I want is to be away from these things for a while”, I said to myself and stepped down into the subway station on the sidewalk. March 31, 2007 Link . 0 Comments Wednesday, April 11, 2007
Warning: No Light At The End of This Tunnel
![]() I'm sitting next to an orthodox Jew fellow: black suit, white shirt, black hat, black shows, unshaved. Young, may be 27 or 28. As he enters, he says "Shalom" to me. He is from Brooklyn, and was visiting Israel. He starts reading some Hebrew book. When the flight attendant brings his Kosher meal, he first examines the food meticulously and then, starts eating. I'm always impressed by people of faith, regardless of their religion. Link . 0 Comments Saturday, April 07, 2007 |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |