|
![]() |
||||||||
Monday, August 25, 2008
مقادیر زیادی ویکی و کمی کریستینا
![]() یکی از لذتهای ساده زندگی شاید این باشد که یک شنبه شبی آدم پا بشود برود با دوستانش سینما فیلم ببیند. بعد که میآیند بیرون، احتمالن بروند جایی بنشینند و چیزی بخورند و شاید در مورد فیلم دیده شده حرف بزنند و بعد هم بروند خانههایشان. اما همین تجربه ساده کلی ناب میشود اگر اجزایش درست جفت و جور شود. یعنی حتمن فیلم محشر باشد و در یک سینمای درست و حسابی نشان داده بشود. بعد پیاده بشود خوش خوشانه مسیر بین سینما تا رستوران را در آن هوای خنک تابستانی قدم زد. رستوران مورد نظر هم مثلن یکی از همان رستورانهای آقای تام داگلاس باشد که بال مرغ درفر چوبی-کباب شدهی کوریندارش امضادار است. آبجوی سیاه عالی هم سرو کند در لیوان مخصوص خودش. همراهان هم فیلمدیده و فیلمفهیم باشند و هرکدامشان از نگاه شخصی خودشان و تجربههای گذشتهشان حرف بزنند و چون گذشته بعضیشان را میدانی بفهمی این حرفهایشان به کجا اشاره دارند و چون با بعضی تازه آشنا شدی کلی سوال در ذهنت شکل بگیرد و متقابلن تو هم احتمالن کلی سوال ایجاد کنی در ذهنهایشان و خلاصه همین بشود که فیلم محملی باشد برای دو سه ساعت بحث و تئوری دادن و اینها. بعد ساعت 1 نصف شب که داری میآیی خانه، یک جور سبکی قدم برداری که هه! بعضی وقتها چقدر خوش میگذرد به همین سادگی. بعد پیش خودم فکر میکردم پس چرا از این جور تجربهها در تهران پیش نمیآمد. بعد یادم میآید که قضیه همان قیر و قیف بود انگار. یا فیلم سینماها آنقدر خوب نبود، یا این که بعد از فیلم همه جا تعطیل بود و جایی نبود که بشود جمع شد. یا این میشد که فیلمها را هر کس تنها در خانهاش میدید و چند روز بعدش روی چت یا حضوری، آن موقعی که دیگر هیجان دیدن فیلم فروکش کرده بود، تازه در مورد فیلم حرف میزدیم و یا چه میدانم وبلاگ مینوشتیم . من هم که اصولن یک گپ خودمانی حضوری نیمه فرهیختهگانه-نیمه شوخی را به صد نقد مجله فیلمی ترجیح میدهم. بعد هر چی فکر میکنم یادم نمیآید یکی از آن شبهای چپ دست حتی به این پررنگی بوده باشد. در حیاط خانه ش نشستن هم همینطور. بعد آدم تاسف میخورد که حیف. کلی جا داشت زندگیهایمان. ++++ بعد دارم فکر میکنم بیشتر ما ویکی هستیم. یعنی حتی آدمهای اینجا را هم که نگاه میکنم– جایی که فردگرایی خیلی بیشتر از ایران مرسوم است و انتخاب سبک زندگی به مقدار زیادی دست خود آدم- مقدار ویکیتهایشان خیلی زیاد است. بعد نگاه میکنم میبینم آدمهای کمی را دیدهام که کریستینا باشند. تازه آنهایی را هم میخواستهاند، بیشتر ادعا بوده تا واقعیت. نه که تقصیری داشته باشند. یعنی آن قدر بندهای زندگیشان زیاد بوده و آن قدر فکر آیندهشان بودهاند و عاقبتاندیشی کردهاند و آنقدر محافظه کار که وقتی تصمیمهای جدی زندگیشان میرسیدند میشدند همان ویکی. من یکی که هم که وضعم اظهر من الشمس. بعد فکر میکنم واقعگرایانهترش شاید این بشود که آدم مخلوطی است از ویکی و کریستینا. خوشبختهایمان آنهایی هستند که لحظههای ویکی بودن و کریستینا بودنشان را بهجا انتخاب میکنند و بدبختهایمان آنهایی هستند که آنجایی که باید کریستینا باشند ویکیاند و آنجایی که باید ویکی باشند، کریستینا بودن را انتخاب میکنند. ++++ بعد دلم میخواهد بگویم دستتان درد نکند آقای آلن. چند روز قبل از اینکه فیلمتان را ببینم، انپیآر داشت فیلمتان را نقد میکرد و میگفت که وودی آلن با این فیلمهایش دیگر وودی آلن دهه هفتاد و هشتاد نمیشود و تبدیل شده است به یک فیلمساز متوسط سطحیساز که طرفدارانش را مایوس میکند. بعد که رفتم این فیلم آخرتان را دیدم، دیدم چقدر پرت میگوید این آقای منتقد انپیآر. من اسکوپ را ندیدهام. از "کسندراز دریم" خیلی خوشم نیامد. اما از مچپونیت چرا. یعنی راستش تعجب کردم که وودی آلن چقدر خوب میتواند یک فیلم غیر وودی آلنی بسازد. این یکی، ویکی کریستینا بارسلونایتان، که عالی بود. خواستم بگویم چقدر خوشم میآید که زبان دهه هفتادیتان را گذاشتهاید کنار و دارید خودتان را دوباره اختراع میکنید. خوشم میآید خودتان میدانید که حتی خود آدم هم از تکرار کردن خودش خسته میشود. که هر دفعه یک تم جدید دستتان میگیرید و از اینکه خراب کنید یا در نیاید نمیترسید. خوشم میآید که در هفتاد و چند سالهگی دارید داستان سرگشتگی و گیجی آدمها را در دهه بیست زندگیشان میگویید. معلوم است میدانید که این سرگشتهگیها در آن زمان به پیک خود میرسند, اما برای بسیاری در دهههای بعدی زندگی شان هم ادامه دارند، فقط کمتر خودش را بروز خارجی میدهد. خوشم میآید که طنز وودی آلنیتان را با ظرافت در لحن و صدای راوی میگنجانید، بدون آنکه توی ذوق بزند. بارسلون و معماریش و تابستانش و موزیک اسپانیایی را بهجا انتخاب میکنید برای داستانتان که درآن پشن دو آدم را در یک تجربه گذرا ولی تاثیرگذار و ماندنی زندگیشان نشان دهید. که بعدها وقتی برمیگردنند به خاطرات آن تابستان، یکیشان به احتمال زیاد لبخند بزند و آن یکی زهرخند، و احتمالن هر دویشان گرمای تابستان بارسلون و هنر و موسیقی زنده اسپانیا و خوشگذران بودن اسپیناردها و هات و پشنت بودن کل فرهنگ آنجا را بهانه کنند برای توجیه رابطههایشان. اما در دل خودشان هم که شده گیج بزنند که کدام عشقشان واقعی بود و کدام هوس. آقای آلن عزیز، زیاد به فکر منتقدین نباشید. کار خودتان را بکنید. آنها عادت دارند از هر آدمی که معروفش میکنند یک قاب و قالب بسازند و آن آدم را در قالب همان قاب بپسندند. ممنون که یک شبمان را ساختید. منتظر فیلم بعدیتان هستم. Link . 6 Comments Friday, August 15, 2008
آلاسکا بهتر است
![]() آخر این هفته را قرار بود در آلاسکا بگذرانیم. نشد که، کنسل شد. حالا به جایش من نشستهام در این قنادی دانمارکی، وقت بکشم تا آقای تعمیرکار ماشینم را چند بلاک آنورتر تعمیر کند و برای همین دارم وبلاگ مینویسم. بعد راستش دلم را برای آلاسکا و آن شهر نقلی 30 هزار نفری دور افتاده صابون زده بودم. نه که دور تا دورش بسته به کوه و جنگل بود و یک طرفش هم باز به اقیانوس، قرار بود کلی فعالیت دامان طبیعتی بکنیم: کوهنوردی و جنگلپیمایی و قایقسواری و ماهیگیری و عکاسی و از این قبیل. الان هم که بهترین فصل آنجاست. هوا عالی است و روزها 20 ساعتاند. میشد سه روز آرام سبک بالانه بیخیال از همهجا. اما گذشته از مقصد تفریحی بودن، داشتم فکر میکردم چون این شهر راه دسترسی معمولی ندارد، یعنی چون نمیشود همین طوری هر وقت خواستی سوار ماشین بشوی و جاده را بگیری و بیایی بیرون، یعنی چون دورش را کوههای صعبالعبور گرفته و فقط با هواپیما و کشتی میشود به آن رفت و آمد کرد، مثل یک تبعیدگاه خوش آب و هوا میماند. میشود گاهی آدمهایی را که با هم مشکل دارند تبعیدشان کرد آنجا و تا سنگهایشان را با هم باز نکردند هم حق برگشت بهشان نداد. آن قدر بمانند و آن قدر با هم سر و کله بزنند تا مشکلاتشان حل شود. ++++ بعد یاد این افتادم که نوشته بود: "این آدرس ایمیل و پسورد رو پیش خودت نگه دار. برای آ چند نامه نوشتم گذاشتم اونجا. وقتی 18 ساله شد و اگر من نبودم اون زمان، آدرس ایمیل و پسوردو بهش بده. دلم میخواد موقعی که بزرگ شد واقعیت ماجرا رو بدونه." شوکه شده بودم. کی فکر میکرد که این دوتا هم اضافه بشوند به آن کفه ترازویی که این روزها دارد خیلی سنگین میشود. دو روزی منگ و مانده بودم که سرنوشت آ چه میشود. ++++ بعد داشتم فکر میکردم یکی از کاربردهای وبلاگ اتفاقن همین میتواند باشد. وقتی آدم میخواهد یک چیزی را برای کسی تعریف کند، اما به هر علتی الان موقعاش نیست و نمیشود، یک وبلاگ بزند و شروع کند به نوشتن برای آینده. یعنی تاریخ انتشار هر پست را مثلن پنج سال دیگر، ده سال دیگر یا چه میدانم هر چند سال بعدی که مناسب میداند بگذارد. آدرس وبلاگ را هم می تواند از همین الان بدهد به مخاطب و مثلن بگوید وقتی 18 سالت شد یا پنج سال بعد یا فلان تاریخ بیا اینجا را بخوان. این طوری آدم میتواند ماجرای واقعی پشت جداییاش و تمام حس آن موقعاش را برای بچهاش وقتی بزرگ شد بنویسد، یا چه میدانم بعد از مرگش به اطرافیانش بگوید که مریضی لاعلاجی داشته که نمیخواسته آنها بدانند و ناراحت شوند و برای همین این سالهای آخر را دور از آنها زندگی کرده. و یا به پارتنرش در مورد رابطههای دیگرش بنویسد و بگوید چرا و چگونه این طور شد و چرا پنهان کرد و الخ. بعد داشتم فکر میکردم که چرا تمام این مثالهایم یک جور آزار و خبر بد دارند. بعد دیدم که خوب، خبر خوب و حس خوب و دوستت دارم و دلم تنگت هست و اینها را که آدم همان موقع در میان میگذارد. پنهان کردن ندارد. لازم نیست بگذارد زمان بگذرد که تحملش برای مخاطبش راحتتر بشود. همین میشود که آدم میگوید: پوووف! بعضی از زندگیها چقدر سنگین شدهاند. ++++ بعد داشتم فکر میکردم که آدم اگر کسی را دوست دارد، نباید اصلن بگذارد حرف رفتنش پیش بیاید. شده حتی دستش را بگذارد روی دهان طرف که پخش نشود صدای آن کلمه در فضای بینشان. که مانوس نشود به آهنگش گوشهایشان. باید بداند یکی که یک پایش را میگذارد بیرون که برود همانجا رابطه تمام شده است. +++++ بعد داشتم فکر میکردم که آلاسکا رفتن از وبلاگ نوشتن خیلی بهتر است. Link . 3 Comments Wednesday, August 13, 2008
لری دیوید و وودی آلن بروند بوق بزنند
دارم هر شب نیم ساعت اختصاصی وقت میگذارم برای دنبال کردن سیتکام "دارای دکترای افتخاری از اکسفورد" در سایتهای ایرانی. زده روی دست ساینفیلد. هر شب هم یک اتفاق جالبتر از شب قبل میافتد. از همین دکترای افتخاری را مدرک تحصیلی حساب کردن بگیر تا استخدام به عنوان استادی دانشگاه برو و الخ. عمرن لری دیوید، حتی اگر زورش را با وودی آلن روی هم میگذاشتند، میتوانستند یک سناریوی شاهکاری با این همه ایده بکر در بیاورند! Link . 1 Comments Thursday, August 07, 2008
تتو
![]() "چرا تنها اینجا نشستهای آلیشیا؟" روی مبل گوشه سالن توی تاریکی نشسته بود. دستهاشو زیر چانهاش زده بود و داشت معاشرت جماعت را در آن طرف سالن تماشا میکرد. فکر کنم سی و دو سه سالی داشت. قیافهاش به امریکای لاتینی میخورد. صورتش شبیه نورا جونز بود. یک پرده چاقتر. چیزی که باعث شد بروم سر صحبت را باز کنم، خالکوبی روی سینهاش بود: "بسمالله الرحمنالرحیم"، آن هم با حروف عربی درشت که تقریبن تمام عرض سینهاش را گرفته بود. یادم نیست چه لباسی پوشیده بود، اما کل خالکوبی معلوم بود. "دلیل خاصی داره که این آیه رو تتو کردی؟ مسلمانی؟" "نه. به خاطر حس روحانیش* فقط. آرومم میکنه". خالکوبی را که نگاه میکردم، ناخودآگاه حواسم جاهای مختلف میرفت. پرسیدم:"در موردش زیاد کامنت میگیری؟" "زیاد! یه عده خوششون میآد. یه عده هم توهین میدوننش و ناراحت میشن. حرام بودن تتو و اینها" یادم نیست کلمه "حرام" عربی را به زبان آورد یا در ذهن من اینجور نقش بسته. پرسیدم: "چرا اینجا تنها نشستهای اونوقت؟ منتظر کسی هستی؟" خندید که "نه سالهاست که دیگه منتظر نیستم!" "چطور؟" "بعد از چند سال آدم دیگه منتظر نمیمونه. پیش میآد که آدم به آدم دیگه دل ببنده، ولی عاشقش نمیشه." "از کجا معلوم که فردا یکی پیدا نشه که بشه؟" "نمیدونم. تا به حال که این طوری بوده برای من." "بعد اگه آدمهایی که بهشون دل میبندی عاشقت بشن چی؟" "حواسم هست. میذارم میرم قبل از این حرفها..." این جریان دو ماه پیش بود. بعد دیروز یک دفعه که یاد آلیشیا افتادم، گفتم دوربینم را بردارم بروم بوردرزِ دانتاون -محل کارش- شاید پیدایش کنم و ببینم اجازه میدهد که از خالکوبیاش عکس بگیرم. هر چه گشتم ندیدماش. پرسیدم گفتند دو هفته پیش تصفیه حساب کرده رفته از آنجا. * Spiritual Link . 2 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |