|
![]() |
||||||||
Thursday, January 30, 2014
آن که نیازی نبود بگوید آری
نمیدانم داستان این دوستم را گفتهام یا نه. ده سالی بود خبری از هم نداشتیم. فقط میدانستم آخرین بار این شهر زندگی میکرد. یعنی ده سال قبلش من یک شب آمده بودم دیدنش و بعد از آن شب دیگر خبری نداشتم. یک روز، همان تازگیها که نقل مکان کرده بودم اینجا، گوگلش کردم و اسمش را در مقالهی یک روزنامهی محلی، همراه اسم دختری که سالها قبل از شهری دیگر میشناختم پیدا کردم. تلفن او که در اینترنت یافت نشد، اما تلفن کاری دخترک چرا. زنگ زدم به دخترک که ببین من فلانی هستم، شماره بهمانی را داری؟ داستان تعجب دخترک که بعد از این همه سال صدای مرا از نزدیکی میشنید و تعجبتر از اینکه در این شهر پیدایش کردم و تعجب حتی بیشتر که از کجا این دوستم را میشناسم بماند برای بعد. شماره را گرفتم و زنگ زدم به این دوستم خیلی بدون مقدمه و با همین لحن که "امشب چکارهای؟" و همان شب شام را با هم خوردیم و کلی تعریف کردیم. خلاصهی کلام اینکه چند سال اول اینجا مرتب معاشرت میکردیم تا پا شد رفت اروپا و بعد از آن هم هر از گاهی بدون مقدمه شده همدیگر را این طرف یا آن طرف اقیانوس اطلس دیدهایم. امروز صبح، ساعت شش صبح که بیدار شدم یک دفعه یادش افتادم و به خودم گفتم یک ایمیلی بزنم ببینم چطور است. دیدم خودش شب قبل در فیس بوک پیغام گذاشته که سیتل است و اگر وقت میشود، کمی معاشرت کنیم. معاشرتمان هم یعنی همین که فرقی نمیکند چند وقت و چه مدت از همدیگر خبر نداشتهایم. هر وقتی که زنگ بزند یا بزنم دوباره از سر میگیریمش و کلی حرف داریم برای زدن. از آن دوستیها که حرف هم را خوب میفهمیم. از آنها که پس از هزار ماجرا هم همیشه حرفی برای گفتن هست. دوباره میگویم. آدمهایی که زیاد شعار میدهند، آنهایی که زیاد ادعا دارند، کسانی که زیاد تئوری میدهند، آدمهایی که زیاد داستان میبافند، هیچ کدام را جدی نگیر. واقعیت شاید این باشد که هیچ وقت معلوم نیست چه کسی دوست میماند، چه کسی میرود. دوست واقعی به حرف نیست. در عمل است که معلوم میشود و فقط زمان است که معلوم میکند. Link . 0 Comments Monday, January 27, 2014
تهنشین پررنگ لطفن
نشستهام توی هواپیما. دیگر در 10 هزار پایی هم اینترنت داریم. بعضی چیزها هستند که تهنشین میشوند اما رنگشان همانقدر پررنگ باقی میماند. همین پریروز توی مترو یاد این افتادم که سالها پیش، آرزوی من زندگی کردن در خود نیویورک بود. سالهای اولی که پرینستون کار گرفته بودم، هی آمده بودم در منتهن آپارتمان نگاه کرده و دیده بودم روزی یک ساعت و نیم از هر طرف دور است و منصرف شده بودم. هر چند ماه یک بار این بیماری زندگی در نیویورک عود میکرد. بعد هم که رفتم جنوب کلیفرنیا و بعد هم ایران و سیتل و فقط هربار که می آمدم نیویورک، یاد آن آرزو میافتادم. پریروز با خودم گفتم چه آن آرزو الان روتین روزانهام شده است. بعد یاد این افتادم که پنج شش سال پیش، هی مرتب برای جلسه کاری از سیتل میرفتم دفتر سن فرنسیسکو و در هتل مورد علاقهام، وستاینِ یونیون اسکور، میماندم. یادم هست که هر روز صبح اول وقت که پیاده میرفتم دفتر، در هوای بهاری با خودم آه میکشیدم که "چی میشد اگر من اینجا زندگی میکردم". زد و یک سال و خوردهای بعد خودمان را منتقل کردیم سن فرنسیسکو و اتفاقن مسیر خانه به کارم بهگونهای شد که هر روز که درست خیابان کنار هتل از اتوبوس پیاده میشدم و همان مسیر آه کشیده شده را میرفتم و کیف میکردم. لذت قدم زدن درمسیر ینیون اسکور تا خیابان مارکت هنوز در من هست. منهتن هنوز هیجانزدهام میکند و هنوز هر خیابانش را میبلعم. خوشیشان کم رنگ که نشده، هیج یک جور خوبی تهنشین شده. تا کی این رضایت هست؟ خدا داند! آرزوهای دیگر چه؟ یحتمل خیلیهایشان برآورده نمیشوند چون خیلی نمانده. اما خدا کند آنهایی که میشوند همینطور رنگشان پررنگ باقی بمانند. Link . 0 Comments Friday, January 24, 2014
Let's have dinner
از دو فصل شرلوک، اپیزود مورد علاقه من اسکندل این فلانه (فصل دوم، قسمت اول). چون گره های داستان جذاب و پیچیده هستند، تصویرسازی ذهن و مکالمه شخصیت ها با گذر صحنه از یک لوکشین به لوکشین دیگر- مخصوصن برای حل معما- خوب در آمده و از تکنولوژی، تلفن موبایل و لاک صفحه و تکست و حتی صدای زنگ تکست به جا استفاده شده. مهمتر از همه، درگیری عاطفی شرلوک و ادلر، از شروع و شکل گیری تا قوام یافتن، عالی نشان داده شده. دیالوگ ها مختصر مفید و پرمعنا هستند و درگیری احساسی این دو نفر رو حتی وقتی تکست رد و بدل می کنن عالی نشان می دهند. تکرار تکست ها و جواب ها نه تنها دیالوگ ها را لوس نمی کند که زیرشان به طرز خوشایندی خط می کشد و معنایشان رو پر رنگ می کند. فقط کاش سکانس لوس آخر را نمی گذاشتند و قصه را با ابهامی که موضوع می طلبید تمام می کردند. Link . 0 Comments Wednesday, January 22, 2014
جدایی و گذشته
دورهای که جدایی نادر از سیمین نمایش داده میشد و من فیلم را هنوز ندیده بودم، هی نقد پشت نقد میخواندم. از اینکه چطور فرهادی نشان میدهد که موقعیتهاست که آدم ها را می سازد، که فرهادی مسالهاش دروغ های رایج است، که فرهادی لایه لایه پوست ماجرا را میکند و هی پشت هر خمی یک خم دیگر را نشان میدهد، که هیچ کس رو نباید قضاوت کرد، و هزار و یک نقد از همین حرفهای رایج. در این میانه بگویم این قضاوت نکردن هم عجب شده داستان مسخرهای شده برای خودش و ما. یک توجیه نازل نخ نما برای فرار از پاسخگویی. هر چه میشود می گویند قضاوت نکن! بابا، آن قضاوتی که نباید کرد قضاوت از راه دور است روی آدمهای داستانهای دیگر. وگرنه آدمهایی که درگیر یک قصه هستند، مگر میشود بدون قضاوت کردن تصمیم بگیرند چکار کنند؟! برگردیم به داستان خودمان. بعد از یک سال که جدایی را در سینمای اینجا دیدم، همان دم گفتم اصل مساله هیچ کدام از این داستانها که می بافتند نبود. مساله اصلی قصه چیزی است به نام عواقب ناخواسته یا "unintended consequences" .آدمهای قصه به زعم خودشان کار درست را در لحظه میکنند. اگر دروغ می گویند برای حفظ منافعشان است و فکر نمیکنند این دروغ گفتن چه عواقب ناخواستهای ممکن است داشته باشند. حالا "گذشته" هم داستانش همین است. فرهادی استاد گفتن یک قصهی خوب با هزار عواقب ناخواسته است. هر کدوم از شخصیتهای قصه به زعم خودش و به نفع خودش در لحظه کاری را میکند بدون اینکه بداند عواقب بعدی کارش یا حرفش برای دیگران ممکن است خیلی فراتر از آن چه که میخواسته باشد و همینطوری قصه هزار پیچ و خم میخورد و زندگیها را از هم میپاشد. فرق گذشته و جدایی البته شاید در یک نکته باشد: در جدایی تفریبن همه برای نفع خودشان/طرف خودشان دروغ میگویند و فکر میکنند دروغ هایشان مهم نیست. در گذشته حداقل آدمها یک قدم جلو میروند و تقریبن هیچ جا دروغ نمیگویند. برگردیم به گذشته. راه جلوگیری از عواقب ناخواسته در زندگی واقعی چیست؟ نمی دانم. شاید تا حد ممکن آدم حواسش باشد راست ودرست زندگی کند و پا روی زندگی دیگران نگذارد! Link . 0 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |