|
![]() |
|||||||||||||||||||||||||||
Tuesday, October 31, 2006
ْیا چگونه یاد گرفتم نیوجرسی را دوست داشته باشم Sopranos
حالا که این وبلاگ به اندازه انگشتان دست خواننده پیدا کرده، کسی میدونه که از کجا میشه سری دی وی دی های سوپرانوس رو پیدا کرد؟ پ.ن: برای یاد گرفتن انگلیسی هم خوبه. هم لهجه نیونورکیتون خوب میشه و هم انگلیسی رو کامل- از ادبیش تا چاله میدونش- کامل یاد میگیرین. با کلی خواص دیگه!! Link . 5 Comments Monday, October 30, 2006
یا سوته دلان در اکس ۵ Show-off Hal ْ
تا دو سه ماه پیش که این ماشینهای سو-کالد لاکچری(!) رو که تو خیابون میدیدم، میگفتم: "!Been there, done that" و بعد هم بیشترشون رو نشون از نوکیسهگی صاحبانشون میدونستم. اما باید اعتراف کنم که این روزها بعضیهاشون رو که میبینم، از بس که زیاد شدن و هی جلو چشم آدم رِژه میرن، اون قسمت شَلونِسَم(!) هی تحریک میشه و به خودم میگم: "اگه اینجا موندنی شدی، یکی از اینها باید بگیری". بعد، چون ادعای شلونس من مثل بقیه چیزام سافیستیکتِت(!) هه و با بقیه فرق میکنه، یه اس یو وی مثل اکس فایو مثلن! پ.ن. 1: :D پ.ن. 2: در همین راستا، اعتراف میکنم از این آهنگ "عشق من" کوروش صنعتی کلی خوشم اومده (قسمت رپاش البته)!! Link . 0 Comments Saturday, October 28, 2006
Haloovin!
میگم که در راستای مقابله با تهاجم فرهنگی و اینکه ما چیزی از این خارجیها کم نداریم و در رابطه با اینکه همیشه یه وِرٍِِژن ایرونی قابل رقابت با و حتی بهتر از نوع خارجیش پیدا میشه که از خروج ارز جلوگیری میکنه و کلی ما رو مفتخر کنه و به همون ترتیبی که ما مهرگان داریم که خیلی بهتر از روز شکرگذاریه و یا امشاسپندان داریم که پوز ولنتاین رو میزنه صاف میکنه، یکی ممکنه بگه که ورِژن ایرانی شب هالووین چی میشه؟ شب مترسکها یا شب لولوها؟! Link . 3 Comments Friday, October 27, 2006
Earth, Sea and Wind
من نمیدانم تکلیفمان را با جناب برتولچی چگونه روشن کنیم؟ یا بهتر بگویم، ایشان تکلیفشان را با ما بالاخره چگونه مشخص میکنند؟ یک بار یه فیلمی میسازند مثل Dreamers که خواب را از سر آدم میپراند، با آن همه صحنههای غیر لازم کفآور که آدم هر چقدر هم مجله فیلم و تعریفهایش را خوانده باشد ، باز فیلم قابل هضم نیست (حالا نمیگویم تهوع آور!)و مجاب می شود که به برتولچی بگوید:"باباجون بشین چند بار Eyes Wide Shut رو ببین و یک کم از کوبریک یاد بگیر!" یک بار هم همین برتولچی یک فیلمی مثل همین بودای کوچک میسازد که با تمام نقایصش و بکار گیری کریس آیزاک خوش صدای بدبازیگر و غیرقابل باور بودن بریجت فوندا و داستان کمی کشدار و ول کردن داستان بودا در میانه و ...، آدم را کلی شادمان میکند با نحوه ارائه بودا، مذهب بودایی و لاماها. مخصوصن لاما نربور که کلی به دل مینشیند و فیلم را اوست که پیش میبرد و همچنین جسی که پتانسیل لاما شدن در آینده را بخوبی نشان میدهد. موسیقی فیلم هم که حرف ندارد. اما مهمترین نکتهاش اینکه هر چقدر هم من مثل کریس آیزاک به حلول مجدد بیاعتقادم، از روش تدفینی که لاما نربور انتخاب کرد کلی خوشم آمد که مصداق دوباره پیوستن به "آب، باد، خاک" بود. خدا نصیب ما گرداند. پ.ن: هاها، این مذهب و سپیروچالیتی(!) و عرفانگرایی اخیر من، اون هم از نوع کلمن بارکسیش(!!!)، منو کشته. نمیدونم هر چی هم می بینم و میخونم چرا یک جوراهایی ربط پیدا میکنه به همین موضوع! Link . 0 Comments Wednesday, October 25, 2006
Danger: You are Approaching Holidays
یکی از خصوصیات تعطیلات (آن هم از نوع اجباری و پیش بینی نشدهاش) این است که همه چیز را غلیظ میکند: در صورت جمع شدن اعضای خانواده پیش هم، اختلافهای خانوادگی رو میشود و آدمها از فرط دیدن همدیگر، یکدیگر را تحمل ناپذیرتر می بینند و حرفهایی را می زنند که نباید. فکرهایی چون "من چرا تو این خانواده متولد شدم؟" بسیار رایج هستند. بنابراین پیشنهاد میشود برای تعطیلات خواسته و ناخواسته خود، حتمن برنامه ریزی کنید و در خانه نمانید!! Link . 0 Comments
Good Bye Love
از ارائه خوب تغییرات اجتماعی دوران فروریختن دیوار برلین که بگذریم، از طنز اینکه یه مخالف جدی کمونیسم مجبور می شود شرایط را جوری نشون دهد که هنوز کمونیسم برپاست و در بدر دنبال محصولات کمونیستی در یک جامعه کپیتالیستی بگردد، از نگاه طنز به همه چیز و همه کس و حتی آرزوهای برباد رفته آدم ها که بگذریم، خداحافظ لنین یک ظرافت دیگر زندگی رو بوبی به تصویر میکشد: اینکه همه ما گاهی به پدر و مادرهایمان دروغ می گوییم و آنها هم دورغهامان را می دانند اما به رویمان نمیآورند. حتی اگر این دروغها بسیار بزرگ باسند! Link . 0 Comments
How To Cook a New Movie
جستجو برای بابی فیشر را بردارید و کمی موضوع عارفی خداپرستانه یک تکه نان مانند به آن اضافه کنید و خوب بهم بزنید. بعد هم کمی درام خانوادگی جهت هیجان بیشتر و دو تا هنرپیشه خوب را برای طعم و رنگ بهتر به مخلوط اضافه کنید (گروهی به این پروسه، هالیوودیزه کردن موضوع هم می گو یند) و هولا!! حالا یک Season Bee سرگرم گننده دارید. گیریم در این جا قضیه یهودیت است و نه اسلام (و البته بسیار شبیه اند در این مسایل) و کمی هم بودایی جهت تنوع و رنگ آمیزی بیشتر اضافه شده. مطمئن باشید فیلم بدی از کار در نمی آید و سرگرم میشوید. مخصوصن که دختر ۱۲ ساله فیلم را از ریچارد گیر و جولیت بینوش بدزدد و آنها زیر سایه دخترک خیلی معمولی و بی بخار جلوه کنند. اما هنوز می گویم اگر یک فیلم خوب در مورد برد و باخت و لذت زندگی کردن میخواهید همان جستجو برای بابی فیشر بی ادعا و گمنام را ببینید و رستگار شوید. Link . 0 Comments Tuesday, October 24, 2006
Learn From Mouse, Damn It
توی یکی از اپیزودهای سیمپسونز٬ لیزا مقایسه سرعت یادگیری بارت و موش رو بعنوان پروژه علمی مدرسه اش انتخاب میکنه. به یه پنیر برق وصل میکنه و میذاره جلوی آقا موشه. موشه پس از اینکه دو سه بار به پنیر دست میزنه و برق می گیره تش٬ به اون دیگه دست نمیزنه. بعد به یه شکلات برق وصل میکنه و میذاره جلو بارت. بارت هر بار که دست میزنه دستشو برق میگیره. طبق معمولش٬ یه فریاد بارتی میرنه و دستشو میکشه عقب. ولی از دردش درس نمی گیره و همین کار رو پشت سر هم ادامه می ده! حالا داستان این روزنامه روزگاره. قبلن ها دیده بودند که چه بلایی سر جامعه و آزادگان و توس اومده بود. اما باز هنوز روزگار چاپ نشده٬ همه جا پر شده بود که این همون تحریربه روزنامه شرقه و فقط فرمتش عوض شده. بعد هم یک کم وقت نذاشته بودند که خلاقیت بخرج بدن و شکل و شمایل روزنامه رو تغییر ظاهری زیاد و محتوایی بدن. هنوز هیچی نشده ما رو گذاشتن توی خماری داشتن یه روزنامه حرفه ای در این مملکت. حیف شد. Link . 0 Comments
Truth vs. Beauty
“What makes us men is that we can think logically. What makes us human is that we sometimes choose not to.” Link . 0 Comments Sunday, October 22, 2006
The Never Easy Life
<"Do you know that the harder thing to do and the right thing to do are usually the same thing? Nothing that has meaning is easy. "Easy" doesn't enter into grown-up life." یه فیلم دیدنی جذاب و خوب، بر خلاف اسمش. هنر داستان گویی نیکلاس کیج و بازیش در نقش های واقعی داره روز به روز بهتر میشه. پ.ن: بعضی هنرمندها هستند که وقتی پا به سن میذارن٬ سطح کارشون رو نسبت به دوره جوانیشون جهش اساسی میدن . شاید به این خاطره که دیگه براشون پول و شهرت و سلبریتی بودن مهم نیست. به جایی میرسن که عمق زندگی براشون معنای بیشتری داره تا حجم اون. مثل رابرت ردفورد، کلینت ایستورد یا همین مایکل کین. پ.ن.ن: توی حرفههای دیگه هم از این آدمها دیدم. به گمانم چند مرحله رو باید رد کرد تا به اون مرحله از کفایت شهودی رسید. مهمترینش شاید این باشه که یه آدم جاهطلب بتونه سدهای مهم زندگی حرفهیش رو بخوبی بشکنه. به جایی برسه که ببینه اون موفقیتهایی که آرزوشون رو داشت و فکر میکرد خیلی مهم ولی دست نیافتی هستند چندان هم سخت نبودن. نه تنها جاهطلبیش ارضا شده٬ بلکه به جایی رسیده که آیکونهای حرفهاش، که روزی براشون مقام خدایی فرض میکرد، آدمهای شدن همسنگ و همعرض خودش و به او به چشم یه همسطح نگاه میکنند (اگر نه بالاتر) و حالا خودش شده آیکون یه عده دیگه. بعد میبینه ورای این موفقیتها و موقعیتها، که عین لذت بخش بودن چندان هم بزرگ هم نیستند٬ باید برای زندگی مفهوم دیگری پیدا کرد. اونوقته که دنبال راه اثرگذاری عمیق تر و موندگارتری میگرده. بعضیها توی حرفه خودشون این راه رو پیدا میکنند و بعضیها ورای حرفه خودشون. (البته آدم جاهطلب هم زیاده که اون عمق و دید لازم رو برای تاثیرگذاری ندارن و هیچ وقت به این شهود نمی رسن. حداکثر کاری که می کنن اینه که به چندتا فقیر کمک میکنن و یا پول در راه خیریه میدن تا احساس نیکوکاری کنن.) پ.ن.ن.ن: هاها! انگار که پی نوشت ها مهمتر از مطلب اصلی شد!! Link . 0 Comments Wednesday, October 18, 2006
The Zeroth Degree of Freedom
این تئوری شش درجه جدایی (Six Degrees of Separation) هست؟ من که فکر کنم برای ایرانیها میشود تقریب سه درجه کفایت میکند. میگویید نه٬ ارکاتتان را نگاه کنید. به هر حال٬ بر این اساس یک تئوری میخواهم یک نتیجه -مایوس کننده- استنتاج کنم: بعد از هر آشنایی٬ هیچ دونفری بصورت مطلق نمیتوانند از هم جدا بشوند. به عبارتی حتی اگر مایل باشید، در طول عمر خود امکان ندارد نه هیچگونه خبری از او داشته باشید و نه هیچگونه خبری از شما به او برسد! (اثبات این نتیجه به عهده خواننده خلاق گذاشته میشود.) پ.ن: نگران نباشید. تئوری اصلی تا به حال ثابت نشده است و برعکس ظاهرن نشانه های زیادی وجود دارد که اصل تئوری درست نباشد. بالطبع نتیجه مستنتج(!) هم درست نیست. ! Link . 0 Comments
Social Studies For Dummiesُ
دیدن Short Cutsجناب آلتمن (۱۹۹۳) بعد از دیدن فیلم تصادف (۲۰۰۴) یک یا چند مورد زیر رو ثابت می کنه: ۱) با ایده ساختاری یه فیلم خوب٬ بعد از ۱۱ سال میشه یه فیلم خیلی بهتر ساخت. ۲) اینکه داستان رو از یه نویسنده خوب اقتباس کنی کار خوبیه. اما هنوز این فیلمنامه نویسه که ساختار فیلم رو شکل میده. ۳) دهه نود سفید یخچالی بوده و دهه ۲۰۰۰ مالتی کالچرال! (پس بقیه رنگ های نود کجا بودن اون موقع؟) ۴) این پلیتیکال کارکتنس که میگن٬ بیخود نیست ها. کلی مهمه و بعد از ده سال کلی هم تاثیر گذاشته در جامعه. البته فقط در سطح زبانی. ۵) جامعه بشری همیشه اسکروآپ بوده. خانواده اسکروآپ نشده نداریم اصولن. شاید در دهه ۶۰ انتظارها بهتر برآورده می شده. حیف! ۶) در دهه نود تصادف از ۳ متری اتفاق می افتاده و احتیاجی به تماس مستقیم نبوده. ۷) خانم جولیا مور در دهه ۲۰۰۰ راهبه شدند. ۸) مد اوایل دهه نود جواد بوده. و بالاخره: ۹) آدم عاقل اونه که همون موقع که بهش میگن یه فیلم خوب رو ببینه. نه ۱۳ سال بعد! Link . 1 Comments Tuesday, October 17, 2006
On God and Weblog We Trust!
من یک کشفی کردم. از وقتی این بلاگ رولینگ خراب شد و فروغ ( و البته خانم تکینه مستقیمن و آقای آچارفرانسه با واسطه) به مطلب ما لینکیدند٬ نه تنها تعداد مراجعین ما زیاد شد و از روزی ۲-۳ عدد ظاهرن به متجاوز از ۳۰ عدد رسیده٬ بلکه خیلیها* هم در بلاگ رولینگشان ما را جا دادند و حتی تک و توکی هم کامنت گرفتیم. با تشکر فراوان از فروغ و باقی لینکررهای عزیز٬ باید بگویم که: "ای فروغ٬ ای مدیر عامل٬ ای رییس دار و دسته شیمیاییها٬ مگه خودت وبلاگ نداری که به ما لینک می دی؟! حالا که وبلاگ رولینگ درست شد آخه ما از کجا مطلب خواننده محور بیاوریم که نظر خوانندگان و شنوندگان محترم رو جلب کنه؟ از کجا هی غمناک/خوشناک بشویم و یا احساسات لطیفمان را بروز دهیم که معلوم شود حس در این وبلاگ جاریه؟ با کدام عینک در مسایل عمیقه غور نماییم و بعدش هم شوخی بفرماییم که این وبلاگ یکنواخت نشه؟ حالا چه جوری مبهم و کد شده بنویسیم که کنجکاوی ملت رو برانگیزه و این وبلگ س.ک.س.ی به نظر بیاد؟ ما که هنوز خودمان هم نمی دانیم باید خودمونی بنویسیم یا لفظ قلم٬ مدرن بنویسیم یا پسامدرن٬ از بالا به مسایل نگاه کنیم یا از زیر یا پهلو یا روبرو و یا پشت٬ چه خاکی برای تکریم ارباب رجوع به ای سرمان بریزیم حالا آخه؟ حالا چگونه بنویسیم که خواننده گمان نبرد که داریم از وبلاگ ایکس و وای و زی تقلید می کنیم یا تحت تاثیر وبلاگ الفا و بتا و گاما قرار گرفته ایم؟ عکس کپی رایت نشده و شده و موسیقی اوریژینال و فیلم اروپایی ابسترک از کجا بیاوریم که کسی تا بحال ندیده باشه و نشنیده؟ داشتیم یک گوشه ماستمان را می خوردیم ها" * گفته شده است که بزرگترین عدد حساب در بعضی قبایل افریقایی ۳ بوده است و به تعداد بیشتر از آن می گفتند "خیلی"! Link . 1 Comments
1984
داشت توضیح میداد که چرا باید ماند و در این شرایط هم میشود کار کرد. صحبت از استراتژی و برنامههای جدید میکرد و مناقصههایی که در راهاند و که فلان وزارتخانه چه میخواهد بکند و بهمان شرکت دنبال کنندهی کار میگردد و ... تا رسید به دستور محدودیت ۱۲۸ کیلوبیتی برای کاربران حقیقی/حقوقی و اینکه از کجا میآید که ناگهان خودش گفت: "اِ٬ ما الان تو شرکت، ۱ مگا سِند (send) داریم. اگه پهنای باندمون بشه ۱۲۸ و ۴۰ نفر هم همزمان روی خط باشند که چیزی به هیچ کس نمیرسه. در این شرایط که نمیشه کار کرد!" Link . 0 Comments
Hamoon Meets Kaspar Hauser
زمان: ساعتی از روز- مهم نیست. مکان: یک کلاس درس در یکی از شهرهای امریکای شمالی شخصیتها: - معلم Zen که چندین سال یادگیری زن و یوگا را در نزد استاد بزرگ در آسیای دور گذرانده است و این اولین دوره معلمیاش است. - بازرس آقا: عیسی مسیح با کت و شلوار و کراوات - بازرس خانم: مریم مقدس با بلوز و کتدامن موقعیت: روز آخر کلاس، امتحان گرفته شده و بچه ها جوابهایشان را که روی کاغذهای لیگال پد نوشته اند، روی میز معلم گذاشته اند و رفته اند. دو بازرس از طرف استاد بزرگ آمده اند که نتیجه کلاس را بررسی کنند. اول نگاهی به لیگال پدها میاندازند و با هم کمی به صدای آهسته حرف می زنند. بازرس زن رو به معلم: چرا سوالها اینقدر کوتاهن و جوابها این همه بلند؟ معلم: برای هر سوال اول مقدمه لازم رو برای بچهها تعریف کردم و ذهنشون رو آماده. بعد سوال اصلی رو بهشون می دادم و اونها هم همون وقت جوابشو مینوشتن. بازرس زن درحالی که سرش را معنای موافقت تکان می دهد: جوابها خیلی خوب هستن. معلومه که همه بچه ها به آرامش نسیی خوبی رسیدن. بازرس مرد: اما یه مشکلی هست. معلم: چه مشکلی؟ بازرس مرد: تو خودت هنوز به آرامش نرسیدی. سالها پیش یه اتفاقی افتاده که آرامشتو ازت گرفته! معلم با تعجب: از کجا اینو فهمیدین؟ بازرس مرد: از ترتیب سوالها! Link . 0 Comments Sunday, October 15, 2006
Words, Truth and Emails
یاد سالهای دور افتادم. آزمایشگاه های فیزیک و شیمی سال اول دوره لیسانس به من یاد داد که چطور "عددسازی" کنیم. آزمایشها را با آن دستگاههای قراضه سریع انجام میدادیم و سپس کافی بود که عددهای خام آزمایشها را کمی تغییر بدیم تا نتیجه آزمایش همانی بشود که انتظار میرفت. مثلن ظرفیت گرمایی آب را J/C 180 در بیاوریم و صفر کلوین را منفی 269 سانتیگراد (همیشه هم حواسمان بود که جا برای خطاهای اندازه گیری بگذاریم!) آزمایشگاههای الکترونیک سالهای دوم و سوم به من روش های توجیه را یاد داد. دیگر احتیاجی به عددسازی نداشتیم. کافی بود برای هر نتیجهای از هر نوع تئوری علمی استفاده کنیم و آن را به ظاهر توضیح دهیم. مهارت ما به آنجا رسید که یک روز که یک شکل موج عجیب را برای روی اسیلوسکوپ آزمایشگاه فرکانس بالا دیدیم، یکی از دوستان ده دقیقه ای علت آن را با کوانتم فیزیک توجیه کرد و ما را قانع. تازه بعدش متوجه شدیم که منبع تغذیه اصلن خاموش بوده است و آزمایشی انجام نشده و آنچه که ما می دیدیم چیزی نبوده جز نویز محیط!! هاها، اون موقع فکر میکردیم که خیلی مهارت داریم که می توانیم هرچیزی را توجیه کنیم. یادمه همان سالها احسان طبری را گرفتند و آن مصاحبههای معروف را انجام داد. من که مناظرههای او را با سروش یادم بود به او لقب "توجیهگر بزرگ" داده بودم و از قول او می گفتم: "شما کافی هر نظریه ای رو به من بدین تا من براتون توجیهاش کنم". (الان فکر میکنم این حرف تن مرحوم طبری توی قبر می لرزاند!) از آن سالها خیلی گذشته. سالهای "ارائه و توجیه"! طی دوره های بعدی بود که تازه متوجه شدم توجیه کردن هنر نیست. هنر واقعی آن است که تا آنجا که می دانیم دلایل واقعی یک پدیده یا واقعیت بازگو کنیم و آنجا که نمی دانیم هم صادقانه اعتراف کنیم که "نمی دانیم". به همین سادگی. Link . 0 Comments Friday, October 13, 2006
Who's on Top of Your List?ٌ
آن وقت که بلاگ رولینگ کار نمی کند معلوم می شود کدام وبلاگ ها برایت اهمیت دارد و به چه ترتیبی. مثل گم کردن تلفن همراهت می ماند. شماره هایی که از حفظ می دانی آدمهای مهم زندگیت هستند و بقیه هیچ. Link . 2 Comments
Baby I Will Never Stop Believing
![]() حالا روبرتو بنینی با فیلم La Tigre Et La Neige دوباره یاد زندگی زیباست را زنده میکند. پلنگ و برف به زیبایی زندگی زیباست نیست البته٬ اما باز هم لحظه هایی دارد که طنز و عشق و زندگی را با ظرافت به هم گره میزند. پیش زمینه داستان فیلم اینبار جنگ عراق است و داستان در رم و بغداد میگذرد. هنوز هم همان ظرافتها٬ ریزهکاریها و نگاه خاص خوشبینانه بنینی به زندگی را دارد و البته صدا و موزیک کاملن مناسب تام ویتس را: You can never hold back spring Link . 0 Comments Thursday, October 12, 2006
I Lost Kelly Again
..." شاید این یکی هم از اشتباهات من بود که نفهمیدم نوشته های تو آینه زندگیات هستند و شاید ناخودآگاه٬ وقتی آنچه را که در این آینه نمیبینی٬ به اندازه واقعی آن هم در بیرون بها نمیدهی. این تو هستی و دنیای تخیلت که با واقعیت درهم تنیدهاند و تو را ساخته اند..." Link . 0 Comments Sunday, October 08, 2006
Mortalness By Proximity
اگر ابراهیم هم خدای خودش را از نزدیک میدید٬ آیا به اجتمال زیاد او را یک بت دیگر نمییافت و خسته نمیشد و بعد از مدتی نمیشکستش؟ حالا گیریم بعد از مدتی؟ شاید این از شانس خدا بود که آن همه دور ماند و دستنیافتنی. وگرنه ممکن بود او هم در چشم ابراهیم یک بت دیگر شود و مدتی زیادی خدایی نکند. پ.ن:البته شاید در زمانهای قدیم پست خدایی یک دوره تنیور ترکی هم در نزد پیامبرانش داشته که ما از آن بی اطلاعیم.! Link . 0 Comments
The Man Who Wanted To Be The King
اتفاقی سروکله هر سه شان پیدا شده است. (یعنی واقعن اتفاقی؟!) یکیشان برای افطار آش رشته خریده است. دور میز می نشینیم. یکی دیگرشان می رود و زولبیا بامیه می گیرد. یکی دیگر چای می آورد. هر سه روزه اند و افطار باز می کنند. من هم که نخودی. هر کدام داستانش را می گوید و البته التماس دعایی هم دارد. هر سه در راه رفتن گیر کرده اند. هر کدام حداقل دو-سه سالی است که علاف رفتن شده است. یکی شان کانادا و دو تای دیگر امریکا. به آش اشاره می کنم و می گویم: "رفتن آش دهن سوزی نیست." یکی شان می گوید: "آقای د..، شما که مشکلی ندارین و می تونین همین فردا سوار هواپیما بشین و برین، این حرف رو می زنین!" زهرخندی می زنم که: "فکر می کنی. داشتن ویزا و بلیط و ... دلیل کافی بری رفتن نیست..." +++ برایم در مورد مراحل کارش تعریف می کند. همه کارهایش تمام شده و حالا منتظر است که سفارت پاسپورتش را برگرداند. با ویزا البته. مادرش وارد می شود. پس از سلام و احوال پرسی، می گوید: " تو هنوز اینجایی؟ من مطمئنم که ش... میره استرالیا و تخصصشم می گیره و بر می گرده و تو هنوز اینجا موندی!" من با خنده جواب میدهم: "احتمالن درست می گین." +++ توی پایتخت دارم ویترین مغازه ها را نگاه می کنم و دنبال وسیله ای می گردم. تلفن زنگ می خورد. نگاه می کنم می بینم که شماره با ۰۰۱ شروع میشود. صدایش را بعد از دو سال می شنوم. می گوید "شنیدم میخوای برگردی امریکا. داریم یه شرکت می زنیم. خواستم ببینم که مایلی به ما ملحق بشی؟" همان جا در راهروی طبقه اول پایتخت در حالیکه من قدم میزنم و می روم و می آیم ۴۵ دقیقه ای در موردش حرف می زنیم. +++ از مرکز تحقیقات ... زنگ می زنند. می گویند: "برای آن پروژه که قرار بود 50 درصد هزینه اش را ما تقبل کنیم، شورای عالی قبول کرده است که همون جور که درخواست کرده بودین، 100% هزینه اش را بدهد. حالا حاضرین پروژه رو شروع بکنین؟" +++ ... Link . 0 Comments Saturday, October 07, 2006
Adagio For Back Laces
ساعت ۱.۵ بعد از نصف شب است. جمعیت تمام سالن را پر کرده و دارد دیوانه وار زیر نور مهتابیهای بنفش با DJ Tiesto Adagio For Strings بالا پایین میپرد و فریاد میکشد (درستتر: میپریم و فریاد می کشیم). قبلترش وقتی که رفته بودم به آشپزخانه تا یک لیوان آب بگیرمَ٬ در فریزر جلویم باز شده بود و ردیف شیشههای نوشابه خانواده- با درصد الکل بالا- را دیده بودم که احتمالن تاثیرگذاری خود را داشته اند در بالا رفتن شدت این بالا پایین پریدنها! لباس و آرایش بعضی ها ال.اییتر از آنی است که بشود تصور کرد: موهای بلوند شده چند رنگ کوتاه-بلند٬ صورت های بیست و چند ساله ی زیر میک آپ های سنگین و لباس هایی که بعضی هاشان را میشود با کشیدن یه گره از تن صاحبانشان آزاد کرد. آن وقت توی آن تاریکی و شلوغی من دارم به چه فکر می کنم؟ به اینکه: "چند نفر از این جمع می دونن که اصل این آهنگ مال ساموئل باربره؟ یا به عنوان موسیقی متن مرد فیل نما و جوخه بکار رفته و معروف شده؟ که در مراسم تدفین جان اف کندی بعنوان مارش عزا زده شده؟ که ساموئل باربر رو با همین اثر میشناسن و بس؟ که چند جا در امریکا در این پنج شنبه ماه رمضون این چنین پارتی برقراره؟ که من اصلن اینجا چکار میکنم و چه سنخیتی با این جمع دارم؟ که چرا این دختره بعد از هر آهنگ میره بیرون و با تلفن همراهش حرف می زنه؟ که اگه دوست پسرش اینجا نیست خودش پس اینجا چیکار میکنه و اگه دوست پسر نداره پس با کی حرف می زنه؟ که اون پسره چرا گیر داده به اون دختره و ولش نمیکنه؟ که اگه این بند پشت این یکی دختره رو بکشم چی می شه؟ که ..." پ.ن: دیدی می شود؟ Link . 0 Comments Monday, October 02, 2006
Give Me A Reason
"من که فکر کنم کاملن بی منطق داری میری!" این جمله منو یاد چهار سال پیش می ندازه و کلی جملات متشابه که شنیدم، وقتی که می خواستم برگردم. اون موقع فقط دو نفر بودن که برگشتن منو موجه می دونستن. الان نمی دونم چند نفر هستند که رفتن رو موجه می دونن. اون موقع هیچ کس دلیل اصلی منو برای برگشتن نمی دونست. الان هم دلایل زیادی دارم. اما هیچ کس دلیل اصلی رو نمی دونه. . Link . 0 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
||||||||||||||||||||||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |