|
![]() |
||||||||||||||||||||||||||||||
Tuesday, August 30, 2005
Another Story Is Ending
![]() Now I'm standing here * Stories - VIKTOR LAZLO, 1986 ... Link . Monday, August 29, 2005
Not Busy
بعد اندی توی The Shawshank Redemption بود ها که میگفت "Get busy living, or get busy dying!"؟ خب من دلم میخواست الان جای اون باشم٬ امااین روزها نزدیکشم نیستم. Link .
With Love From The Hell
اون فیلمه Eternal Sunshine of Spotless Mind بود ها که یه راهی پیدا کرده بودن که هر وقت خواستن یه قسمتی از حافظهشون رو پاک کنن و از شر زخمهاشون راحت بشن؟ خب٬ من یه راه بهتر پیدا کردم. هم خطرش کمتره٬ هم کارکردش موثرتر. البته عیبش اینه که بگیر نگیر داره. وقتی میگیره٬ حرف نداره. اما وقتی نمیگیره میشه دیزستر! دیزستر! Link .
Make More Star Wars, You Shall Not!
تنها مزيت ديدن اپيزود سوم جنگ ستارگان اينه که آدم بالاخره میفهمه چگونه ٬Dart Vader Dart Vader شد! البته بعد از سه ساعت تحمل dark side ِ جرج لوکاس عزیز! هنوز هم که هنوزه من توی تمام این شش فیلم٬ فقط فیلم اصلی -در واقع اپیزود چهارم - رو میپسندم و هنوز هم٬ بعد از n بار ٬ از تماشا کردنش لذت میبرم. یه دلیلش اینه که به نظر من جلوههای ویژه درست شده با کامپیوتر Apple 2 (هاها٬ یاد TI99/4 ٬ اولین کامپیوتر من بخیر!!) خیلی جذابترن تا جلوههای ویژهِ اپیزودهای جدید که توی کمپانی لوکاس با کلی workstation های قدرت بالا و نرمافزارهای مدلسازی گرافیکی پیچیده طراحی شدن. بعد هم طرحهای لباسها و سفینهها در بیست و اندی سال پیش خیلی بدیع تر از این سالها در اومدن. اما مهمترین نکتهای که باعث میشه من از استاروارز اصلی لذت ببرم٬خاطرههای اون دورانیه که این فیلم برای اولین بار دیدم. هنوزم که هنوزه با تماشای این فیلم میشم یه تینایجر هیجانزده که با همکلاسیهاش سر این فیلم٬ چگونه ساخته شدنش و تمام قضایای پیرامونش جر و بحث میکرد. البته جرج لوکاس کلی به گردن من حق داره و احترامش واجب. یکی از کسایی که منو فیلمی کرد٬ همین جرج لوکاس بود! یکی دیگهشون هم طبیعتن استیون اسپیلبرگ با برخورد نزدیک از نوع سومش! Link . Sunday, August 28, 2005
The Zero Degree of Freedom
اون فرضيه Six Degrees of Seperation بود ها؟ "هر آدمی تو دنیا از طریق حداکثر پنج واسطه با هر آدم دیگه ای آشنا در میاد." این یه فرضیهست که هنوز هیچکس نتونسته ثابتش کنه. فکر کنم با این رابطههای عجیب و غِریب اینجا و این که خیلی جاها که میری یه آشنای خواسته یا ناخواسته میبینی و فامیلِ دوست یا دوستِ دوست و یا دوستِ فامیلت درمیاد٬ راحت میشه ثابتش کرد یا حداقل به عینه لمسش کرد! تازه می شه درجهشم چندتا آورد پایین! یه فرضیه تکمیلی هم من میخوام بدم که میگه: "هر زمانی که نمیخواهی دیده بشی به احتمال زیاد دیده میشی و هر زمانی که دلت میخواد یکی رو ببینی٬ هیچ آشنایی پیدات نمیکنه!" پ.ن: راستی اگه کسی تونست فیلم Six Degrees of Seperation رو پیدا کنه٬ من میخوامش. Link . Monday, August 22, 2005
All The President's Women!
در باب خوابهای عجيب خندهدار همین بس که خواب run کردن برای رئیس جمهوری امریکا و کمپین کردن٬ اون هم به روشهای خیلی بدیع٬ دیده شد. از همه جالبتر رقیب انتخاباتی من و آرگیومنتی بود که در مورد ايشون در debate به کار بردم!! Link .
Always Play By Your Own Rules
امروز صبح که بخاطر بيداری ديشبش خواب مونده بودم و برای یه جلسه ديرم شده بود و بزرگراه رو با عجله میرفتم پایین٬ بر حسب مورد یاد اون آهنگ Sacrifice اِلتون جان افتادم و بعد هم یاد اون نوشته چهار سال پیش - که چقدر از اون موقع تا بهحال نوع نگاهم فرق کرده- و ... تا اینکه یاد این شعر حافظ که: "ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکـنيم/جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم/عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است/کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم" - که از مطلق گراییش با اغماض بگذریم و البته منم فقط مصرع اولش یادم مونده بود- خیالم راحت شد و با "وجدانی راحت و ضمیری آرام و قلبی مطمئن" حواسم رفت به دیر شدن جلسههه و ترافیک بزرگراه. Link .
Anyway Anyhow Movie Guide
اليورجان٬ فرزندم٫ دلبندم ٫ تو دیگه چرا؟!! سه ساعت کشِش دادي که مثلن بگی اسکندر آلترنيتيو لايف استايل داشت و طرفدار حقوق بشر بود؟ باباجون اولی که احتیاج به این همه کش و وقوس نداشت و دومی هم که اگه درست بود پس چرا کاشف نشد این بچهات؟! بعد هم اتش کشیدن پرسپولیس پس چی شد؟ اگه میخواین یه فیلم لوس از نیکول کیدمن ببینین٬ بدینوسیله به اطلاع میرساند که ظاهرن ایشان جهت رفاه حال شما عزیزان فیلم Stepford Wives رو اختصاصن برای این منظور بازی کردن. اگه حوصله اون فیلم رو ندارین٬ میتونین ایشان را همراه شان پن در فیلم مترجم مشاهده کنین که باز حداقل سرگرمکنندهست. و اگر از دنیای آدمها خسته شدین٬ دیدن ماداگاسکار ممکنه کمی خنده رو لبتون بیاره٬ مخصوصن که هم کار کریس راک هم کار بن استیلر حرف نداره و با اینک فیلم داستان زیادی سادهای داره٬ باز چندین جوک داره و چند تا ارجاعهای خندهدار به آدمها و آیکونهای فرهنگی این روزگار. Link . Friday, August 19, 2005
With The Old Summer Wind
دلم يه مسافرت تابستونیِ کودکانه میخواد. مسافرت تابستونیِ کودکانه یعنی مثلن یک ماه تابستون رو توی ییلاق٬ از شهر و شهرنشینی دور باشی و توی اون باغی بگذرونی که همش میوه بود و همه جاشو مثل کف دست میشناختی. تاریک که می شدا چراغ زنبوری روشن میکردن. شب هم که رو بالکن میخوابیدی اون قدر سرد بود که فقط سرت از زیز لحاف بیرون میموند. آسموناش پر از ستاره بود و خالهات یکی یکی ستارهها رو نشون میداد و اسمشون رو میگفت. صبح زود که پا میشدی٬ مجبور بودی دست و صورتتو با آب چاه بشوری که یخِ یخ بود... مسافرت تابستونیِ کودکانه یعنی مثلن دو ماه تابستون رو توی شهرک با پسرعموها و دخترعموهات بگذرونی و هر روز کارتون سه چهار ساعت دریا باشه و بازی و شوخی و خنده و گاهی وقتها هم دعوا و قهر. تمام محوطه شهرک و ساحل دریا بشه محل بازی شماها. اون قدر آفتاب بخوری که توی طول تابستون چند بار پوست بندازی. آخرشم سیاهِ سیاه برگردی تهران... مسافرت تابستونیِ کودکانه یعنی مثلن ... تابستون هم تموم شد و مسافرت نرفتیم. چه بی رونق شده تابستون این سالها. چه بی رونق شده زندگیها. Link .
Occasions Occasions Occasions
روز مادر که همين چند وقت پيش بود٬ دورادور و از طريق سفارش تلفنی برگزار شد. روز پدر رو هم که منِ گیج همين ديشب ساعت ۹ تازه متوجه شدم قراره امروز باشه. خدا پدر اين مرکز خريد نارون رو بیآمرزه که ساعت۱۰ شب باز بود و در آخرين لحظات منجی شد. بگذریم که خود من هم نصیب کمی نبردم. پدر محترم هم امروز کلی خوش به حالش شد. حالا این سوال برا من پیش اومده که چرا توی این مملکت روز زن داریم٬ اما روز مرد نداریم؟ روز پزشک داریم٬ اما روز مهندس نداریم؟ اصلن عادلانه نیست! پ.ن: بعد از هدیه هفته پیش و هدیه هفته پیشترش فکر میکردم که دیگه قال این تولدِ زیادی تاخیر افتادهه کنده شده که دیشب با تعجب کامل یه کادو تولد دیگه گرفتم. Link . Tuesday, August 16, 2005 Monday, August 15, 2005
Unblinding Blind 101
نمیدونم مجیدی قبل از ساختن بید مجنون At First Sight رو دیده بوده یا نه. اگه ندیده که کاش دیده بود چون در این صورت به گمونم فیلم خیلی بهتری میساخت. اگه هم دیده و ماحصل این شده که ساخته٬ یه سوال پیش می آد که پس این چی بود؟! Link .
The Quiet Iranian
از آموختههام در اين دو سال يکی اينکه به اجبار یاد گرفتهم در مورد بعضی از موضوعها در میان جمع سکوت کنم. هر چند که هنوز انقباض یا انبساط عضلات صورت گاهی حکایت دیگر می کند. و البته من نمیدونم این آموخته خوبه یا بد. Link .
برشهایی از زندگی - ۲
آقاهه حدود چهل دو سه داشت. با یه تیپ معمولی تحصیلکرده طبقه بالای متوسطِ شهری٬ صورت تازه اصلاح شده٬ موهای مرتبِ کوتاه و پیرهن راه راهِ آستینکوتاه که نشون میداد سلیقه خوبی نداره. خانومه سی و سه چهار ساله به نظر میرسید. موهای هایلایت شده٬ روسری کرم و مانتو بژ. آرایش سبکی داشت و ناخنهای مانیکور شدهِ لاک نزده. به نظر میاومد اهل زیورآلات زیاد هم نباشه. کلن خوش سلیقه. دختره سه چهارساله بود. موهای کوتاه با گلِ سر کوچیک و لباسِ مرتب. اولش که خوابیده بود. بعد هم که از خواب بیدار شد٬ از جاش تکون نخورد و حرفی نزد. توی یه مزدا سیاه نشسته بودند. اون ۲ دقیقهای که پشت چراغ بودند٬ هم آقاهه و هم خانومه نه لبخندی زدن٬ نه حرفی به هم و حتی نه نگاهی به هم یا دخترک. عصبانی هم نبودن که بگی با هم دعوا کردن. سری هم تکون ندادن که بگی دارن موزیک گوش میدن. فقط خیره شده بودن به جلوشون. خیلی بیاحساس. خیلی سرد. خلاصه تصویر ترسناکی بود از آینده. Link .
Yet Another Lesson Learned: Iranian Style
خب معلوم شد خواب من بیمورد نبود و جوابی هم که داده بودم کاملن سزا! بعد هم امروز معلوم شد که ظاهرن عمق تغییرات زیاد خواهد بود و گستره جابجاییها وسیع. در نتیجه سرمایهگذاری ما در آموزش و ایجاد اعتماد مدیران هم میشه یه Lesson Learned دیگه! Link . Sunday, August 14, 2005
ِHate Me if You Dare
یکی از بهترین روشها برای متنفر کردن ملت از یه آهنگی که دوست دارین٬ اینه که کدش کنین اتواستارت بذارین تو وبلاگتون٬ که هی بخونه و بخونه... Link .
Fiddler OFF the Roof
فکر کنم حدود ۲ سال پیش بود که دوستی بهم گفت که فیلم "ویولونزنی روی بام" رو ببینم. بعدش هم یه تفسیر جالبی از فیلم کرد که از فرداش به کل یادم رفت! حدود ۲ هفته پیش بود که یه جمعه بعدازظهر نشستم به تماشای فیلمه. از اون فیلمهایِ "موزبکالِ قدیمیِ کشدارِ قصه-کلاسیکِ تئاتریِ آنتراکدارِ تمومنشدنی" بود که من اصلن حوصلهشون رو نداشتم و بیشترشو خوابیدم. تازه تموم نشده خاموشش کردم رفتم پی کارم. خلاصه تماشا کردنش به نظر من وقت تلف کردنه. حالا امروز که داشتم به وقایع چند روز اخیر فکر میکردم تازه ۲زاریم افتاد که وجه تسمیه اسم این فیلمه چیه: هر کدوم از ما یه ویلونزنیم روی بام. اگه بین خواستها٬ واقعیتها٬ هوسها٬ بایدها و نبایدها٬ مسئولیتها٬ آدمهای مختلف و و کارهای مختلف زندگیمون توازن ایجاد کنیم٬ آگه معلوم باشه جای هر کس و هر چیز توی زندگی ما کجاست٬ تازه به اندازه کافی پایدار میشیم که بتونیم اون آهنگی رو که دلمون میخواد بزنیم. اگه توازن نداشته باشیم و هی به اینور و اونور تاب بخوریم٬ حتی اگه خیلی خوب هم آهنگ بزنیم٬ طولی نمیکشه که از بام میافتیم و احتمالن هم کمر خودمون میشکنه و هم ویولون بیچاره خورد میشه! "A fiddler on the roof. Sounds crazy, no? But... you might say every one of us is a fiddler on the roof trying to scratch out a pleasant, simple tune without breaking his neck. It isn't easy." Link . Saturday, August 13, 2005
Dancing In The Rain
نم نم بارون و پنجرههای پایین و بزرگراه خلوت استینگ و سید ٬ کوهن و جیپسیها و دستی که بیرون از پنجره زیر بارون میرقصه و میرقصه. .... بزرگراه چقدر کوتاه به نظر اومد عطش بارون چقدر سیراب نشدنی و خیابون پردرخت چقدر تنها بود امشب. Link . Wednesday, August 10, 2005
Left To The Home at The End of The World
آدمها یکی یکی دارن میرن. و من چقدر از این رفتنها و موندنها دلتنگ میشم... دیشب که بدو بدو رفتم یه چند دقیقهیی ببینمشون٬ پسرک باز لایتیرشو آورده و نشونم میده. بعد٬ معلق زدن رو بارفیکس خود- یاد گرفته شو به نمایش گذاشته. دخترک که تازه زبون باز کرده٬ از سر و کولم بالا میره و خندههای بلند میکنه. راجر که هنوز کلی از کاراش مونده٬ برامون پشت سر هم درینک درست میکنه و با من و ب.. مشغول شده به تعریف. آنیتا وسط جمع کردن اسباباشون٬ منو کشیده یه کنار و از برنامههام میپرسه. همونجا وسط این همه شلوغی٬ بزرگها شام میخورن و کوچیکها بازیشونو میکنن و من هم که همه جا حضور دارم. همین جوری تا نیمههای شب ادامه میدیم. دلم برا خیلی چیزا تنگ میشه. برای شیطونیهای پسرک٬ فارسی-انگلیسی حرف زدنش و اینکه هر جا منو میدید٬ داد میزد: "اِ٬ عمو ... م اینجاست!" بعد هم می دوید طرفم که هاگ کنه. برا دخترک که شادترین بچهایه که من تا به حال دیدم. در عین حال کلی ناز دخترونه داره. یه هلوی کامل به معنای واقعی. برای راجر که میدونه رفاقت یعنی چی. در طول این همه سال٬ دور و نزدیک همیشه معرفت داشته و همیشه هوای منو. برای آنیتا که از رگ گردن نزدیکتره. همیشه مراقب منه و نگرانم. جز معدود دخترهاییه که من بهشون میگم near perfect. دلم برای مهمونیهایی که میگرفتن تنگ میشه٬ که با همه مهمونیهای اینجا فرق میکرد. برای رستوران رفتنهامون که همهمون خوره رستوران های خوب و جدید بودیم. دلم برای همشون تنگ میشه. پ.ن: توی راه برگشت٬ نه که با اون یکی ماشین بودم٬ توی تاریکی اولین نواری که تو داشبرد به دستم رسید رو برداشتم و گذاشتم٬ که خوند: "...Amor mio, amor mio por favor, Tu no te vas, Yo cuentare a las horas". عجب دنیاییست نازنین... Link . Monday, August 08, 2005
The Man Who Didn't Want To Be The King
بعد از سه شب متوالی هم بیخوابی و بدخوابی٬ خواب دم صبح امروز کلی کمیک بود: خواب ديدم که يه جمعی از آشناهای کاری اومدن پیش من و بهم پیشنهاد معاونت وزارت میدن. بعد هم برای اینکه مجابم کنن٬ میگن که این وزیر جدید آدم خوبیه٬ اهل کار کردنه و دستمو کاملن باز میذاره و بهم اختیارات کامل میده که هر سیاستی رو که درست میبینم اجرا کنم. منهم برگشتم بهشون میگم "من کمتر از وزارت نمیتونم قبول کنم. بعد هم کسر شانم میآد جز این دولت محسوب بشم!" واقعن که این فروتنی زیاد من٬ منو کشته! Link . Saturday, August 06, 2005
برشهای از زندگی
پسرک دستفروش روی چمن وسط خيابون ميرداماد داشت شنا میرفت. شنا رفتنش که تموم شد٬ نشست و با قیافه خیلی جدی شروع کرد به حرکت چرخشی پاهاش. درست سر ظهر و بیتوجه به آمد و شد ماشینها و شلوغی اطراف. xxxxx مرد میگفت: "بار اول حلقهمو رو از دستم در آوردم. این اواخر٬ عکس زنمو جلوم میذاشتم وقتی با معشوقهم همخوابه میشدم." xxxxx دیگه هیچی. Link . Friday, August 05, 2005
The Million Dollar Movie
The Village به خوبی فيلمهای ديگه نايت شياملان نيست. درسته که تو داستان گويی خوبه و درسته که حس تعلیق و ترس رو دو سه بار خوب ایجاد میکنه. اما گره اصلی داستان اون قدر قوی نیست که ازش یه فیلم بلند ساخت. من همیشه اسپیلبرگ رو دوست داشتم. اما چند ساله که تو خاکی زیاد میزنه. The Terminal هم اون جوری بود. حیف داستان اون ایرونی مقیم فرودگاه پاریس که خرابش کرده. شرط می بندم اگه رابرت زمیکس این داستان ساخته بود خیلی بهتر در می اومد. مثلن یه چیزی توی مایه های Cast Away. بهترین صفت برای Eternal Sunshine of Spotless Mind عبارت creepyهه! با شونصدتا فلش بک و فلش فوروارد داستان رو اون قدر جالب تعریف میکنه که آدم محو فیلم می شه. بعد هم شب تا صبحو توی کابوس و بدخوابی سر میکنه! هاها٬ اگه یه فیلم عروسکی خندهدار به سبک South Park میخواین٬ Team Amercia World Police رو تماشا کنین. کلی جوک های سیاسی و غیرسیاسی داره و همه رو مسخره میکنه. مخصوصن سیاسیون و هالیودیون امریکایی رو. من از لهجه و آوازخوندن کیم ایل سون کلی خوشم اومد. راستی فکر نکنین چون عروسکیه٬ میتونین با مامان بزرگتون تماشا کنی که کلی بدآموزی داره! و بالاخره٬ همه تعریفهایی که در مورد The Million Dollar Baby میکردن٬ بیخود نبود. فوقالعاده بود. برخلاف تبلیغی که شده فیلم در مورد بکس نیست٬ بلکه در مورد اصل زندگیه: آرزوها و امیدها٬ کنار اومدن با گذشته و تقدیر٬ دوستی و رفاقت و رابطههایی که خاص میشن و از ته دل دوست داشتن و .. . داستان فوقالعادهایه که عالی ساخته شده. صدای مورگن فریمن به عنوان راوی آدمو محسور میکنه٬ درست مثل شاوشنک. موسیقیی که خود کلینت ایستود هم ساخته حرف نداره. با میستیک ریور و این فیلم٬ ایستوود شد یکی از فیلمسازهای مورد علاقه من. P.S: All About My DVD's Link . Wednesday, August 03, 2005
Cast Awayٌ
امروز سر ظهری یکی از بچهها سراسیمه اومده توی اتاقم که: "آقای دکتر٬ مایکروفر (مایکروویو) سوخت!" جواب میدم که: "خب٬ عیب نداره. میدیم تعمیرش میکنن." که با اضطراب میگه: "آره میدونم٬ اما حالا ما برا گرم کردن نهارمون چی کنیم؟!" از این حرفش کلی خندهام گرفت که چقدر ما زود وابسته به تکنولوژی میشیم و به بودنش عادت می کنیم. وقتی هم که ازمون میگیرنش٬ مستاصل میشیم و وامونده. یادم نمیآد که کی تعریف میکرد که با یکی از بستگان نوجونشون از یه دهکده میون راهی رد میشدن٬ که میایستن جلو یه فروشگاه که یه کم مواد غذایی برا توی راهشون بخرن. این جوانک هوس میکنه از تلفن اونجا یه زنگی به دوستش بزنه. میره تلفن رو پیدا کنه که برنمیگرده. این دوست ما میره ببینه چی شده که میبینه جوانک جلو تلفنه ایستاده و بر و بر تلفن رو نگاه میکنه. کاشف به عمل می آد که تا اون روز توی عمرش تلفن روتاری - با شمارهگیر گردون- ندیده بوده و نمیدونسته این تلفنها چطور کار میکنن! حالا داشتم فکر می کردم که چقدر خوب میشه آدم یه تعطیلی کامل از تکنولوژی بگیره. بره توی یه کلبه وسط جنگل که نه برق داشته باشه و نه آب لولهکشي. نه تلفن و گاز. از آدم وعالم و تمدن هم دور باشه. برای آشپزی مجبور باشه هیزم بیاره و اجاق هیزمی روشن کنه. برا گرم کردن کلبه فقط یه شومینه داشته باشه. برای حموم کردن مجبور باشه با سطل٬ آب گرم کنه یا بره وسط رودخونه. لباسهاشم با دست بشوره و دم رودخونه. شبها هم با تاریک شدن هوا شمع روشن کنه و زود هم مجبور باشه بخوابه! نه لپتاپی٬ نه اینترنتی٬ نه تلفن همراهی و نه وبلاگی.بجاش یه دفترچه یادداشت کوچیک داشته باشه با یه مداد٬ که خاطراتشو بنویسه. اونقدر اونجا بمونه که حساب روزهای هفته از دستش بره. یا اینکه اساسن از همون اول بیخیال روز و ماه بشه و وقتی برگرده که دلش میخواد برگرده. خلاصه اگه کسی همچین کلبهای رو سراغ داره و سه چهار نفر همسفر خوب٬ من پایهام. Link .
Trading Places
امشب غذایی مطبوع و جمعی دلنشین و فضایی دلپذیر رو از دست دادم. اون برای امتحانی که برگزار نشد! آی سوختم٬ آی سوختم که نگو. Link .
Like Tears From Stars
حکايت اين روزهایمان: ![]() "If blood will flow when fresh and steel are one روزهای سختی در پیش است... * Sting in Fragile Link . Monday, August 01, 2005
As Simple As It Could Be
میگن: "آ.. درست گفته. تو همه رو از بالا نگاه میکنی. هیچکس رو کامل قبول نداری. هیچ کس رو نمی پسندی." میگن: "کی بود پارسال این دلیلها رو برای من میآورد؟ نوبت خودت که میرسه٬ دلیلهای خودت برای خودت کافی نیستن؟" میگن: "من برات نگرانم که هیچوقت و با هیچکس راضی نشی." میگن: "اون نوشته دیوونه رو که خوندم یاد تو افتادم." ميگن: "ماه پيشوني تو قصه ست." ميگن: "انگار ميون زمين و هوا آويزونی." ميگن: " تو اصلن ساده نيستی. خيلي پيچيدهتر از اونی كه به نظر میآيی." ميگن: ... بعد میبینم نوشتم که: "آدمها برام trivial شدن. یه مدته با هر كس تازه ای كه آشنا میشم هم٬ همون يكی دو جلسه اول, trivial میشه و به بقيه میپيونده... شايدم آدمهايی كه ملاقات میكنم زيادی معمولي هستن. چه كنم: trivial people, trival lives, nothing exciting about them and I'm bored of it..." بعد يادم مياد كه اون اولها گفته بودم: "برای من اينجا آخرين ايستگاه قطاره, اون هم ته ته دنيا. اون قدر چمدون بستم كه ديگه نمیخوام دوباره چمدون ببندم." اما منی كه از برگشتن راه رفته اين قدر متنفرم٬ میبينم كه باز افتادم به فكر چمدون بستن. بعد فيلم كه دارم میبينم, میشنوم که:
بعد همه اينها رو كه میذارم کنار هم, شک می کنم که نکنه من واقعن افتادم توی یه لوپ تمامنشدنی؟! نكنه كه من دارم هی دور خودم میچرخم؟ نكنه اين حرفها كه ميگن درسته؟ نكنه اميد به چيزهایی دارم كه (لااقل ديگه) وجود ندارن؟ بعد یه کم دقیقتر که نگاه میکنم٬ خواستههامو که میبینم٬ آدمهای اطرافمو که میبینم٬ نگاه میکنم به اون چیزهایی که منو راضی میکنن٬ پرم میکنن و آرامش میدن٬ میبینم که نه٬ شاید نمود بیرونیش اینها باشه که اطرافیان میگن. شايد اين جور به نظر بياد كه من پرفكشنيستام. شاید حسی که بهم میده٬ همینها باشه که مینویسم و میشنوم. اما اصل قضیه خیلی سادهتر از اینهاست. مطلوبی كه من میخوام, اون اتفاقهایی كه منو پر میكنن٬ خصوصیات اون آدمی كه برام میتونه جالب باشه و همیشه جالب بمونه, اون کسی که ظاهرن پیدا نشدنیه٬ خيلی سادهتر٬ خيلی معمولیتر و خيلیعادیتر از اونیه كه ديگران فكر میكنن. قضيه خيلی سادهتر از اينهاست. Link . |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||||||||||||||||||||||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |