|
![]() |
||||||||||||||||
Sunday, January 31, 2010 Sunday, January 24, 2010
دَهِ آخر: بزرگسالی بدون بزرگسالی
یک جایی در سنیکرز، رابرت ردفورد وهمکارانش قرار است از روی یک کانتر بپرند. همه میپرند و نوبتِ ردفورد که میرسد بعد از فرود آمدن آن طرفِ کانتر، کمرش را میگیرد و میگوید: "آیم گتینگ تو اولد فور دیس!" بعد خوب آدم از رابرت ردفوردی که همیشه این کاره بوده انتظار ندارد چنین جملهای و خنده اش میگیرد جوری که او این جمله را ادا میکند و البته از معنای دوگانهاش. حالا هم من توی این سفر دو سه بار به خودم گفتم: "آیم گتینگ تو اولد فور دیس!" و البته انتظارش را هم نداشتم و البته هم نخندیدم. علتش هم این است که آدم مقایسه میکند خودش را و روزگارش را با سی و یکسالگی وقتیکه دوره اول این سفرها شروع شده بود. که در آن سالها، هر روزِ سفر از 7 صبح شروع میشد با ده-دوازده ساعت پرزنتیشن دادن و شنیدن و نشان دادن و جروبحثِ تکنیکالِ فسفرسوز داشتن و نوشتن و ادیت کردن و ریویویو پروسس و سیاسی بازیهای مرسوم و الخ. تازه کار که تمام میشود بر میگشتیم هتل و لباس عوض میکردیم و علافیهای شبانه شروع میشد، با اکیپ هر شبمان که متشکل بود از یک دسته آدم هم سن وسال- جوانهای جاهطلب از قوم 72 ملت– که هر چقدر هم صبح توی سر هم میزدیم، شبش با هم کنار میآمدیم. بعضی شبها که مجبور بودی بمانی روی کارهای فردایت کار کنی یا ادیتوری به تو میافتاد، بقیه میرفتند خوشی و به ریشت میخندیدند و شب که برمی گشتند میدیدنت نشستی توی لابی هتل روبروی لپتاپ مادرمرده. اگر هم جز علافان بودی، بسته به شب و حال اکیپ و شهر از دوازده تا سه و چهار زودتر برنمیگشتی و وقتی برمیگشتی به ریش آنها که مجبور بودند کار کنند میخندیدی. حالا بقول رئیسِ آن وقتهایم که-از قبِل سروش- توی هر شهر من یک دوستی هم داشتم قوز بالا قوز. این یک هفته- ده روز این بود روال زندگیمان و آخ هم نمیگفتیم و تمام کسری خوابمان را هم توی هواپیمای برگشت جبران میکردیم و این برنامه را هر سه ماه یکبار برای چهارسال تکرار کردیم، هر بار یک شهری . اما الان که نگاه میکنم میبینم حتی حالا که تمام کار را خود آدم نمیکند و جوانترها هستند و آدم هم چم و خم کار را میداند و هم زیاد فسفر نمیسوزاند، هم کار به اندازه آن زمان نیست، باز آدم هر شب نمیتواند برود شبزندهداری. نمیتواند تمام روز را کار کند و بگوید خسته نشدم. این جوری نیست که هر چقدر خواست بخورد و بنوشد و قاطی کند و ساعت و موقع نشناسد و معده محترم هم آخ نگوید. یا اینکه هر شب کم خوابی بکشد و فردایش معلوم نباشد ( که جمعه ظهر یکی برنگردد بگوید که "چقدر صورتت خستهس! گت سام سلیپ"). بعد حالا همه اینها یک طرف، شب سوشیال بعضی از ماهایی بازمانده از همان نسل نشسته بودیم دور یک میز تعریف میکردیم از هر دری، دیدم اغلب حرفهایشان این شده که بچهام کلاس فلان است و بهمان مدرسه میرود یا آن یکی بچه اینجوری مریض شده و خانهمان آن جوری شده وو اینها و من مانده بودم از چه تعریف کنم برای اینها که این همه سِتِل شدهاند. یعنی میگویم درست است که هر کس باید راه خودش را برود و اصلن همین تنوع، زندگی را جالب میکند که مثل همه نباشی و هر کس که ببیندت بگوید چه باحال که با جوانها هنگ آت میکنی و هنوز دوستهای بیست و چند ساله داری و فلان، اما زمان تند تند میگذرد و یک دفعه یکجایی همین بدنت مچت را میگیرد که "آیم گتینگ تو اولد فور دیس!". بعد همین جور وقتهاست که هر چقدر هم به آدم خوش گذشته باشد، ساعت یا روز یا هفتهی بعدش آدم احساس میکند به بزرگسالی رسیده. حالا چه بزرگسالی کرده باشد چه نه که میشود همین بزرگسالیِ بدون بزرگسالی. پ.ن: جهت تکمیل پرونده ده عرض میکنم که روز آخر به شینکاسن گذشت و دیدن فوجی با سرعت سیصد کیلومتر در ساعت و نوشتن همین پایینیها توی قطار توکیو- ناریتا و پست کردنشان توی لانج فرودگاه. بعد خدا از سر این مریمگلی بگذرد که با آن کامنت "این ...که نم پس نمیده"، بدون اینکه خودش بداند، ما را انداخت به هر روز یک یاداشت نوشتن این سفر جهت رفع اتهام :D. Link . 1 Comments Saturday, January 23, 2010
.نُه: فلاسفه فقط قهوه میخورند
طی هفته آنقدر هی از این و آن فیلاسوفرز تریل-فیلاسوفر تریل شنیدم و من هم که مردهی این جور اداهای فرهیختگی، دموی فلان تکنولوژی بهمان شرکت را با تمام مهم بودنش و ربط داشتن به کار و کلاس گذاشتن برای نمایش اختصاصی و الخ که تا توکیو هم باید برایش میرفتیم دودر کردم و گفتم شنبه را میگذارم به شهرگردی و ولگردی و طی کردن همین "مسیر فلاسفه". حالا بگذریم که بخاطر شبزندهداری شبقبلش و طبعات آن، زودتر از یازده بیدار نشدم و 12 رسیدم به یک معبد کارتپستالی توریستپسند دیگر و یک ساعتی آنجا گذشت و یک ساعت دیگرش هم معبد ابتدایی همین مسیر فلاسفه که قرار بود هایلایت امروزمان باشد. این مسیر که ظاهرن فلاسفه در آن به تفکر میپرداختند از یک معبد ذن شروع میشود و از کنار نهر و جنگل و کوه میپچید و میرود و از سر راهش به معابد مختلف سر میزند. ظاهرن آقایی که معبد ذن را ساخته تا پنجاه سالگی پابلیک لایف مهمی داشته و بعد بازنشسته میکند خودش را تا این معبد را بسازد برای عبادت و مراقبه. در این راهبانیت، همه کسانی را که ملاقات میکرده سعی میکرده ضمیرشان را خوب بشناسد و با آنها ارتباط عمیق برقرار کند. بعد میگویند البته بیشتر از پنجسال عمر نکرد و من پیش خودم میگویم "البته خب معلومه چرا!". بعد نگاه میکنم به محوطه دریای شن جلوی ساختمان که مثل آینه عمل میکند تا نور طبیعی را به داخل برساند و رویش خراشهایی دادهاند که تمثیل موجهای دریای چین باشد و یا جزیره نامردگان وسط آبکده محوطه که با پلهای سنگی به محوطه مرتبط میشود و یا چشمه طبیعی چند قدم بالاتر با آب آرام ذلالش، هر چی فکر میکنم میبینم اینجا جای ریلکس کردن میشود حداکثر، حتی اگر آدم نخواهد با محبوبش اینجا خلوت کند و نمیدانم این فلاسفه چطوری میتوانستند در این محیط روی فلاسفه تمرکز کنند. مسیر را که شروع میکنیم به پایین آمدن، وضع بهتر نمیشود. هر چند قدم آدم یا یکی از این سقاخانههای نقلی میبیند یا خانهای با معماری قشنگ و در بامبو و یا درختپرتفال پرمیوهای (آن هم در این فصل) و یا گل و آب و درخت و گیاه و ویویی روبرو میشود که شاتر دوربین از کلیک کردن دیوانه میکنند و آدم پیش خودش میماند که کدام فیلسوفی با این صحنهها حواسش پرت نمیشده به امور دنیوی و یا اصلن این مسیر جان نمی داده با آدمی که اهل دل است راه بیفتی به چت کردن از همه چیز و همه جا؟.بعد از جایی صدای تک زنگی میپیچد توی کوچهها که "دنگ" و سیثانیه دیگر یک "دنگ" دیگر. سمت صدا را که میگیرم میروم میرسم به یک خیابان عریض با درختان بلند که تا وارد خیابان میشوم، آقای مسنی از خیابان دیگری روبروی من وارد میشود، به سمت من میچرخد و دستهایش را به هم میچسباند و تعظیم میکند. من هم که تحت تاثیر قرار گرفتهام، دستهایم را به هم میچسبانم و تعظیم متقابل میکنم. آقا که میرود و من میچرخم دور خودم میبینم درِ معبدی پشت سر من بوده و در واقع آن آقا به معبد ادای احترام میکرده و نه به من. درهمین عین، یک زوج ژاپنی کلاسیک پیدایشان میشود. کلاسیک یعنی آقای سی و چند ساله کت و شلوار خاکستری پوشیدهی کراوات زدهی کفشِ چرمِ قهوهای به پا و بارانیِ کرم به تن و خانم احتمالن بیست هشت نه ساله با لباس زنانه کت و دامن و پالتو و کفش پاشنه بلند و آرایش به اندازه کافی و آراسته و تمیز که هر دو خیلی متین به من نگاه میکنند که یعنی دلشان میخواهد بروم ازشان عکس بگیرم اما رویشان نمیشود بپرسند. من میروم جلو و پیشنهاد را خودم می دهم. خوشحال میایستند جلوی گیت بزرگ معبد و عکسشان گرفته میشود. آقا به تعداد زیاد و خانم با کمی حجبِ دولا و راست میشوند. بعد نوبت من میشود بپرسم که میشود عکسی از من بگیرند. دوربینم را که میدهم دست آقا شروع میکند به تعریف کردن که چه دوربین خوبی و عجب سر و چه دمی و عجب پایی. زوج کلاسیک فیلسوف که ناپدید میشوند میروم به دنبال منبع "دنگ" و بالاخره با گذشتن از قبرستان و بالا رفتن از روی تپهای مشرف میشوم به محوطه داخل معبد که ظاهرن از چشم نااهلان بدور است. از روی فنس، زنگ بزرگی را در محوطه بسته مبعدی میبینم که راهبی هر سیثانیه چوب بزرگ آویزانی را باشدت تاب میدهد که بکوبدش به زنگ که او به نوبه خود بگوید "دنگ". راهبِ مراقب هر بار یک سنگ را از زمین برمیدارد و میگذارد روی دیوار مجاورش که شماره زنگهایی که زده یادش نرود. نگاهش که به من در حال عکس گرفتن میخورد، نه لبخند میزند و نه اخم میکند و انگار نه انگار به کارش ادامه میدهد. من راه را ادامه میدهم که عجیب برای روز تعطیل خلوت است و فیلسوفی یافت مینشود. در طول کانال آب می روم تا کافهای پیدا میشود با یک اسم ایتالیاییِ تابلو که یادم نمانده و ظاهرن فیلسوفان که گرسنه میشدند اینجا غذا میخورند. به طمع غذای محلی از خیرغذای ایتالیایی میگذرم که در یک کوچه دیگر کافه دیگری پیدا میشود به اسم "جوئی". داخل که میشود صدای موسیقی کلاسیک بلند میآید که یعنی اینجا حتمن پاتوق فیلسوفان مدرن است و کلی میز و صندلی خالی و یک مبل گنده خالی آن آخر (اگر فرندزی بودم میگفتم اینها هم کشته مردهاش بودهاند و اسم کافه را گذاشته اند جویی!). هی "های" ژاپنی میکنم تا آقای میانسالی از خانه بغل میدود داخل سالن و تعظیم و مرا میبرد سر مبل و از بس هول مهمان شده میزند گلدان آب مقابل مبل را میریزد. بعد میدود دستمال و تمیز و معذرت و یک منو 4 قلمی به ژاپنی به دست منی که حالا روی مبل ولو شدهام و بعد مجبور میشود برود پسرش را پیدا کند برای ترجمه که معلوم میشود فقط قهوه دارند و چای و کار من گرسنه را راه نمیاندازد. بعد راه می افتم کنار کانال آب دوباره که سبز است و کم کم سر و کلهی فلاسفه پیدا می شود: یک فیلسوف خانم با سگش، سه تا فیلسوف جوان دختر که دانشجو می زنند، یک زوج فیلسوف دست در دست هم، یک فیلسوف با مادرش. همین ها را یادم مانده. فقط تعجبم با این هوای عالی و اتمسفر بینظیر چرا اینجا این همه خالی است، مخصوصن از فلاسفهی عاشق. یک کافه شاپ دیگر هم پیدا میشود که باز غذا ندارد و فقط قهوه که لابد ثابت میکند فلاسففه فقط کافیشاپ میروند و قهوه میخورند. بعد هم دوتا معبد دیگر میبینم که یکیشان را میروم داخل و آن یکی را از خیرش میگذرم و آخر مسیر هم باز چند تابلو به سمت چند معبد دیگر که دیگر ساعت پنج بعدازظهر شده و من نهار نخوردهی گرسنهی تشنهی خسته، فلسفه را به دیگر فیلمیگذارم تا بروم شهر و غذایی بخورم. Link . 0 Comments Friday, January 22, 2010
هفت و هشت
هفت (پنجشنبه): در باب تعویض سرویس هتل و جابجا کردن اسباب و راضی کردن منِ آبسسد "های فلورز/گود ویو" و مقایسه آن با گیج بازی های آژانس امریکایی برای تغییر بلیط هواپیما و رفتن به توکیو با شنکاسن و الخ و نتیجهگیری اینکه امریکا و "حق همیشه با مشتری"ّش در مقابل سرویس ژاپنیها و"مشتری خداست" باید برود کنار بوق بزند. هشت (جمعه): یادم نمیآید موضوع خاصی اتفاق افتاده باشد به جز یکی که آن هم اینجا قابل ذکر نیست. Link . 0 Comments Thursday, January 21, 2010
شش: نوآ
به صورت خلاصه عرض شود که امروز فهمیدیم ماسکی که چند روز پیش خریده بودم متعلق به تئاتر "نوآ" است و ما نمیدانستیم اصلن نوٱ منقول است یا در جیب جا می گیرد و یا چه. فقط بر مبنایی ٱنکه دیوار خانهمان را چه شکلی میکند و در چمدانمان جا میشود یا نه، خریده بودیماش. بعد فهمیدیم اینکه کوچکتر از صورت معمولی است به این معنی نیست که مقیاساش کردهاند. همین سایز را میگذاشتند و میگذارند روی صورتشان و به همین جهت صورتشان گرد تا گرد از دور آن میزند بیرون و البته هیچ کس نمیدانست که چرا صورت باید بزند بیرون و بازیگر در پوشیدن آن رنج بکشد. البته معلوم شد که بازیگر رنجهای بیشتری از پوشیدن ماسک هم میکشد، از جمله اینکه از زیر ماسک فقط میتواند مقابل را ببیند و بدون هیچ دید جانبی یا چرخش چشم باید بتواند در صحنه حرکت کند و یا فقط با تغییر زاویه ماسک، مجبور است احساسات مختلف را نشان داد که یعنی هر لحظه حواسش باشد سرش را به چه جهتی و با چه زاویهای گرفته و البته راه رفتنش هم باید از مون واک مایکل جکسون ظریفتر و پیوستهتر ودقیقتر باشد. بعد هم فهمیدیم هر تئاتر نوآ پر است از سمبلیسم و نشانه گذاری و درک آن سخت است. مثلن آن همه برف شادی که ما فکر میکردیم برف شادیست در واقع تارهای عنکبوت بودند که آقای هنرپیشهی مریض در خواب گرفتار کرده بودند و یا مثلن همیشه این نوع تاتر روح و عنکبوت و ماوراطبیعی و این چیزها دارد. البته اگر به ما جزوهاش را نمی دادند عمرن میتوانستیم حدس بزنیم که اصلن در مورد چه بود و بیاییم در وبلاگمان رودهدارزی کنیم. بعد هم فهمیدیم بیشتر خود ژاپنیها هم نه تئاتر نوآ دیدهاند و نه سمبلیسم آن را میدانند و البته خوبیشان این است که صادقانه میگویند و خدا را هزار مرتبه شکر هیچکدامشان فرهیختگیاش اورفلو نکرد و تئوری نداد و داستان نبافت و بعدش رفتیم شام خوردیم و از زندگی روزمره صحبت کردیم. Link . 0 Comments Wednesday, January 20, 2010
پنج: گان این سیکستی سکندز
ده سال طول میکشه تا یکی بشود شِف سوشی. اونوقت تو ده دقیقه میخورینش! مملکته که داریم؟ (بخاطر ذیق وقت، امشب همین یک خط را داریم. فرصت میشد در مورد مایکو و گیشا هم حرف میزدیم!) ![]() Link . 1 Comments Tuesday, January 19, 2010
چهار: آرزوهای بزرگ
الان دو نصف شب است و من خستهتر از آنم که در مورد معبد امروز و بار امشب توضیج بدهم. فقط بگویم که انگار گوشه و کنار این شهر پر است از معبد که انگار در زمان قدیم کار دیگری نداشتهاند جز زیارت و ریاضت. معبدها را میشود به دو گروه توریستپسند و محلیپسند تقسیم کرد که حتی توریستپسندهایشان هم مراجعین محلی دارند. محلیپسندهایشان البته بیشتر قسمتهای روحانی داخل آدم را تحت تاثیر قرار میدهند. از جزییات که بگذریم، امروز در یکی از این معبدهای توریستپسند ایستاده بودم بهخواندن آرزوها/دعاهای مردم. یعنی هر معبد چند تابلوی آرزو دارد و هر تابلو متشکل است از تعداد زیادی میخ که مراجعین تختههای چوبی کوچکِ مثلن ده در بیست سانتیِ خانه-مانندی را میخرند که یا دعایی رویشان نوشته یا گرانترهایشان نقش و نگاری رویشان است. بعد ملت آرزوهایشان را رویشان مینویسند و آویزان میکنند به یکی از میخها که باری تعالی در اسرع وقت برآورده کند. بعد من ایستاده بودم بغل یکی از تابلوها، با شاید دویستتا تخته، که البته بیشترشان ژاپنی بودند، به خواندن معدود انگلیسیهایشان که شامل درخواست سلامتی همه اعضا خانواده میشدند تا درخواست خوشبختی و خوشحالی و یا رسیدن به محبوب مورد نظر و الخ. اما یکیشان که به نظر من از همه بامزهتر و مهمتر آمد، با خط خوشی رویش نوشته بود: "من دبیرستان پسران فلان سیدنی درس میخوانم. لطفن میشود کاری کنی که من بهمان دبیرستان بروم؟"! فکر کن. پسر دبیرستانی استرالیایی که با خانوادهاش آمده مسافرت و رفتن به بهمان دبیرستان آن قدر برایش غیر ممکن به نظر میآمده که شده بزرگترین آرزویش! در یک دورههایی از زندگی، گاهی سادهترین مطلوبها آرزو مینمایند. Link . 4 Comments Monday, January 18, 2010
سه: دِ هلتی چنگیزخان
ناهار را با دو دوست میرویم یک رستوران کوچک توی کوچه پس-کوچه یک محله آن طرفتر. حالا داشته باشید یکیشان قبلن 6 ماه کوبه زندگی کرده و دیگری 2 سال توکیو و هر دو کمی زبان میدانند. رستوران به اندازه خانه خاله سوسکه است: سه میز کوچک دو نفری دارد بعلاوه چهارتا صندلی کانتر که آنقدر جمع چیده شدهاند که بزور می شود تویش رد شد و رسید به کانتر و اگر آخرین نفر بخواهد بیاید بیرون، همه باید بلند شوند بیایند بیرون! آشپزخانهاش هم یک انگشتدانه است و یک زن و شوهر میچرخاندنش! اما همین یک ذره رستوران 6-7 جور غذا دارد. هر غذا با کلی مخلفات می آید که بعضی چیزهایش را هیچ کدام نمی دانیم چیست. مزه همه هم عالی است و کلِ غذا هم ارزان. از این دوتا میپرسم این همه رستوران کوچک و ارزان، پس چطور ورشکست نمیشوند؟ هیچکدام نمیدانند! شب میروم یک رستوران به اسم چنگیزخان که غذایش با منگولین گریل فرق میکند و ادعا شده آفتنیکِ آفنتیک است. این یکی هم توی یکی از کوچه پس-کوچههای یک محله دیگر است و کل محله یک علامت انگلیسی هم ندارد. برای همین کلی کوچه به کوچه میگردم تا پیدایش کنم. این یکی ده صندلی دور کانتر دارد در یک ذره جا. معلوم میشود چنگیزخان گوشت بره جوان لطیف را میگرفته با چندین نوع سبزیجات میداده آشپزش روی اجاقِ ذغالیِ یک-نفرهی جلویش کباب می کند و همانجا در حال درست شدن میزده توی سوس و میل میفرموده. بعد برای اینکه غذا به اجاق نچسبند هم، میداده آشپز پیه بره را بمالد به صفحه اجاق، حتی اگر دودش راه بیافتد و همجا را بگیرد. بعد آدم بعد از غذا هوس میکند برود ببیند چنگیزخان از انفاکتوس مرده یا از لشکرکشی زیاد! Link . 0 Comments Sunday, January 17, 2010
!دو.: دنت گو اگینست فمیلی گویدو
امشب آقای پدرخوانده و همسرش را شام مهمان کرده بودیم. 14 سالی میشود که میشناسمس و مرتب طول این 14 سال –به غیر از چهار سالی که ایران بودم- در مناسبتهای مختلف دیده بودمش و پنج سالی هم با هم کار کرده بودیم. اولین بار که دالاس دیدمش، درس من تازه تمام شده بود. در موردش قبلن شنیده بودم، اما وقتی ملاقاتش کردم، مبهوت امپراطوری که میچرخاند، شدم. راستش آن اولها ازش کمی می ترسیدم.. ابهت دن کارلونه را داشت. آدم فکر می کرد هر لحظه ممکن است دستش را بکشد زیر گردنش و بگوید: دنت گو اگینست فمیلی مای فرند! (گاهی هم این کار را می کرد بدون اینکه همان کلمات را بکار ببرد!) سواد علمی آقای پدرخوانده خوب است. اِشرافش بر زمینههای مختلف عالی. از همهجا و همه اتفاقات صنعت ما باخبر است. 5 زبان را سلیس حرف میزند. ژاپنی را در توکیو یاد گرفته وقتی دانشجوی دکترا بوده. ادبیات و اسطوره خوب میداند و ارجاعهای تاریخیعالی و بامسما میدهد. کلمه شناسی بلد است و گاهی هم لاتین هم می پراند. انگلیسی انگلیسیزبانان را گاهی تصحیح میکند. حافظهاش کم نظیر است. مدیر و ارگانایزر زبردستی ست . همه چیز را با دقت گوش میدهد و میداند کجا سوال کلی بکند و کجا وارد جزئیات بشود و کجا ماکرومنجمت کند و کجا گیر بدهد به طرف. یکی از"اینفلوانشیال"ترین آدمهایی است که من تا به حال دیدهام. همین بوده که ظرف سی سال، یک صنعت چند صد میلیارد دلاری را بوجود آورده که اگر عُرضه و اراده او نبود، شاید به این سرعت و اینگونه ایجاد نمیشد. از آن آدم های ویژنریست که هم سیاست و روابط عمومیشان خوب است و هم ایگویی به اندازه غول دارند و هم اراده ای به اندازه اژدها. دشمن هم کم ندارد البته. دعوتش کرده بودیم شام به صرف غذای چهار وعدهای ژاپنی و برای مشورت. در عرض سه ساعت و نیم صرف شام ، سه ساعت و ربع از سیاست و اقتصاد و هنر و اوتار و فرهنگ امریکا و مشکلات اروپا و معبد و غذای ژاپنی و ساکی و الخ حرف زدیم تا رسیدیم به یک ربع مشورت. مطمئنم رئیسم با دیدن صورت حساب وحشت میکند، اما امیدوارم بعد بفهمد چه بارگین خوبی بود. Link . 0 Comments Saturday, January 16, 2010
یک: تنها در تاریکی
جیشو-جینجا یک معبد دارد که راهب آن همان دم در میگوید اگر داخلاش شوی و آرزویی را که داری از ته دل بکنی حتمن برآورده میشود. بعد برایت توضیح میدهد که سنگ "زویگو"یی در معبد نصب است که روی کله آن حرف "هارا" نوشته شده. "هارا" مادر بوداست و اگر چیزی را از ته دل بخواهی، هارا برآورده میکند. راهب ادامه میدهد که باید از این پلهها پایین بروی و راهرویی را طی کنی تا به هارا برسی و با دست آرام بچرخانیاش (نیمه بالای سنگ مثل آسیاب میچرخد) و در همان حال آرزویت را بکنی. خوب آدم طبیعتن قبل از اینکه وارد شود پیش خودش فکر میکند حالا چه آرزویی بکنم که این همه راه که آمدهام، شاید خدا زد و هارا برآورده کرد. بعد که کفشهایت را در میآوری و از پلههای چوبی پایین میروی، وارد راهرویی میشوی که سیاهِ سیاه است و چشم چشم را نمیبیند. شروع میکنی دست به دیوار، آرام آرام و قدم به قدم، کورمال کورمال جلو رفتن تا میخوری به یکدیوار و انگار بنبست است. بعد با دست میگردی و راهرو دیگری در چپ یا راستت پیدا میکنی و با حواس جمع و خیلی آهسته ادامه میدهی تا به یک دیوار دیگر و پیدا کردن یک چرخش دیگر. در تمام مسیر حتی دست خودت یا جایی که قدم میگذاری را نمیبینی. تاریکیِ مطلقِ مطلق. این میز را آنقدر ادامه میدهی که بعد از سه چهار بار به دیوار خوردن، ناگهان نوری پیدا میشود با سنگ هارا زیرش و آنجا که میرسی، تازه میفهمی سرت خالی شده از تمام افکار و خیالها و آنقدر خالی شدی که آرزوی اولیه یادت رفته و یک دفعه یک آرزوی دیگر از دلت در میآید که با اولی هیچ تنافری ندارد و خودت هم تعجب میکنی این یکی از کجا آمد؟! این راهبان بودایی، اگر هیچ هم نمیدانستند، انگار خوب بلد بودند که تو را با خودت بیشتر آشنا کنند. Link . 0 Comments Thursday, January 14, 2010
!صفر: بهترش را هم میشود ساخت
سکانس تاورن اینگلوریس بستاردز، از آنجا که افسر اساس میآید سرمیز، یکی از تعلیقدارترین سکانسهای سینماییست. یعنی لحظه به لحظهاش نفس آدم را بند میآورد و آدم را روی لبه صندلی سینما نگه میدارد تا برسد به آنجا که همه به هم شلیک میکنند (اصلن باید بار اول این فیلم را در سینما ببینید تا بفهمید چه میگویم.) بعد آدم فکر میکند حتمن یک شبِ دیروقتی تارانتینو و دوستهایش توی یک بار زیرزمینی و تنگ و تاریک سنتا مونیکا نشسته بودهاند مست و پاتیل که یکی از دوستهایش شروع میکند از تعلیق هیچکاکی تعریف کردن و تارانتینو بیخیال و بیتفاوت برمیگردد میگوید "بهترشوم میشه ساخت." که همان دوستش جواب که "حالا چهارتا فیلم ساختی فکر کردی خبریه؟!" تارانتینو همانجا بیست دلار شرط میبندد که میشود. بعد فکر کن یکسال و خوردهای بعد، آخر پریمرِ بستاردز، وقتی همه دور تارانتینو را خارج سالن گرفتهاند و دارند تعریف و تحسین میکنند، دوستش دست دراز میکند از لای آدمها، بیست دلار میگذارد توی جیب بغل کت تارانتینو، سری تکان میدهد و میرود بیرون و تارانتینو میان آن همه آدم و بدون توجه به حرفهای آنها، با لبخند گشادی بر دهن و چشمهای برقدار دوستش را بدرقه میکند بیرون. Link . 1 Comments Monday, January 04, 2010
تعطیلات کریسمس خود را چگونه گذراندید؟
حواستان باشد تعطیلات یعنی تعطیل کردن همه چیز. یعنی ترک عادات روزانه. یعنی سرکار نرفتن. یعنی اتو ریپلای میل باکس را ست کردن و فراموش کردن جلسه و کنفرانس کال و ریپورت و هزار کوفت و زهرمار دیگر. یعنی خریدِ خانه نکردن. شبها غذا نپختن. شصت دقیقه بیبیسی فارسی را ندیدن. گوگل ریدر و بالاترین را نخواندن، سیانان و انپیآر را گوش ندادن. توی تختخوابِ هر شب نخوابیدن. تلفن و ایمیل جواب ندادن. چه میدانم، حتی آدمهای معمول را ندیدن. یعنی کلن یک زنگ تفریح بزرگ از همه چیز و همه کس (حالا همهی همه که نه، اما با تقریب خوبی همه). برای همین هیچوقت، هیچ وقتِ هیچ وقت، وقتی مملکتت دارد در آتش حوادث میسوزد، به تعطیلات نروید. وگرنه سر صبحانه و وسطِ میدان فلان و در طول خیابان بهمان و روی پل بیسار و حین میانپرده این تاتر و وسط بریک آن بازی و بین دو نقاشی آن یکی نمایشگاه و ساعت چهار صبح و هزار و یک موقع دیگر، هی حواستان میرود به اینکه ببینیم چه شد، ببینیم به کجا رسید و ببینیم چه کردند. انگار وسط جنگ رفته باشید تعطیلات یا درستتر، وسط تعطیلات رفته باشید جنگ! ( حالا نه اینکه خوش نگذشت، اما به خدا یک تعطیلات دیگر احتیاج داریم.) Link . 2 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||||||||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |